تکرار کسالت بار روزها
یادم نیست ناهار خوردم یا نه... از بس هی تلویزیون را خاموش و روشن کردم ... هی آمدم این کتای ساختار و تاویل متن را ورق زدم... هی رفتم در یخچال را باز کردم... هی با گوشیم ور رفتم... هی با تبلتم بازی کردم... یادم هست از صبح تا حالا گیلاس خوردم و شیرکاکائو... و هر دو بار بالا آوردم.
البته شاید خیلی ایدئال نباشد حالم... اما حداقل اسف بار نیست... به جز یک سکته ی کوچک در ناحیه نوشتنگاه مغزم... البته شکل روایت گونه ی زندگیم عوض نشده... یعنی این حالت که مدام اتفاق های جاری و در حال وقوع را برای خودم تعریف می کنم و مدام در متن همان روایت های خودم بر احساس هایم رنگ می زنم... یک خوبی هم دارد... طعم تلخ واقعیت ها، مصنوعی می شود و کمرنگ... گرچه به پایش لذت ها هم بی رونق تر و سطحی تر می شود...
همین.
نمی خواهم بیشتر کنکاش کنم در افت و خیز احساسم... می خواهم همین طور گم و گیج باشم... می خواهم تکرار نکنم... می خواهم فراموش کنم... کمرنگ کنم... تا بعد ها به این روزها _این روزهای سخت، خیلی سخت _ که نگاه می کنم فقط خط سیر زمان را ببینم و بس... فقط تکرار کسالت بار روزها یادم بیاید و بس... حتا از یادم برود که تکرار کسالت بار روزها چقدر شیرین است... شیرین تر از...
پ.ن: اخیرن در پایان هر جمله به جای نقطه، سه نقطه می گذارم... البته یادم نیست از کی و چرا... الان که فکر می کردم به نظرم رسیید شاید به خاطر اشاره به حجم ناگفته ی جمله هایی است که بین هر دو جمله گیر می کند...
- ۹۴/۰۳/۱۹