خویشتنِ خود
دیشب راخابیدم. خابم که نمی برد، ولی در حالت آماده باش بودم برای خابیدن و خاب دیدن. از خیلی قبل ها تصمیم داشتم بیدار بمانم. اما ناگهان یادم آمد، بیدار شدن مهم تر از بیدار ماندن است. تصمیم گرفتم در بُعد دیگه ای بیدار بشم و بیدار بمونم.
به یاد گناهان اندک خود افتادم. قید "اندک" را بر مبنای اصول خودم، اضافه کرده ام. اگر بنا بر این باشد که برای هر تار پریشان مویم که خاسته و ناخاسته هوس به دل نامحرمی انداخته یک ضربدر بخورم، گذشته از سایر مولفه هایی از این دست، صورتحساب اعمالم بسی تیره است. سال هایی را زیسته ام با واژه ی "گناه" و دست کم برای زندگی خودم، متد خاصی قرار داده ام.
در حالت های بین خاب و بیداری که داشتم با شمردن تک تک گناهانم، با حس ناب اعتراف و تصدیق به رذیلت های خویش و تصمیم به انابه، یک حالت معنوی را به خودم القاء می کردم... نفس راحتی کشیدم. به قول مذهبیون "باشد که از عجب نباشد." به خاطر سکوتی که سخت تمرینش کرده ام خوشحال بودم. به خاطر دل هایی که می توانستم بشکنم... به خاطر جواب های دندان شکنی که ذهنم پیش پیش و با حاضر جوابی آماده می کرد... به خاطر بدگویی هایی که می توانست عزیزم گرداند در ظاهر... به خاطر تن دادن به پیش پا افتاده ترین گناهانی که خیلی از بزرگترین انسان ها، به راحتی تسلیمش شده اند... و بر طبق تحقیقات جالب اخیرم، حتا آن را گناه به شمار نمی آورند! به خاطر تک تک سکوت ها و لبخندهایم به خودم افتخار کردم. حال آن که چنین شبی می توانست دوزخی باشد برایم با یادآوری آن لحظات.
نمی گویم سختی و تلخی بار خطاهایم را بر دوش نداشتم. یا نه اینکه خود را بی گناه بدانم. فقط می دانستم با سکوت، با تحمل رنج، با خویشتنداری و صبوری، حداقل مواردی را در ذهن دارم که می توانست گناه باشد و باری سنگین... اما چنین نشد.
مطمئن نیستم که بیدار شده باشم تا برای بیدار ماندن تلاش کنم. همه ی برنامه هایم هنوز از خودم شروع می شود.