اول صبح جمعه
خیلی سردم بود. همون یه لحظه که سرمو اوردم بیرون از زیر پتو بدتر شد. هنوز شوفاژ اتاق خابو باز نکردیم. اول فکر کردم صدای آلارم گوشیه. طفلک تقدیرش این بود که ساعت 6:30 زنگ بزنه و بعد از یکی دو بار تکرار خاموش بشه و ابدن تاثیری در بیدارباش نداشته باشه. یکمی که دقت کردم دیدم نه آلارم نیست. انگار گوشیم داشت زنگ می خورد. با خودم گفتم اول صبح جمعه ای واقعن آدم بی فکریه. و تندی توی ذهنم تصحیحش کردم: البته اگه خبر بد و در عین حال مهمی نباشه. و دستمو دراز کردم و گوشیمو از روی پاتختی برداشتم. هر چی باشه، خبر بد، بدتره از بی فکری. شماره ی ناشناس. چشمامو ریز کردم و خاستم جواب ندم و به قول صادق هدایت از فحشمندی ِ ملت خود، خشنود باشم... بعد تصمیم گرفتم جواب بدم و مطمئن بشم اشتباهه تا فحش های نازنین این مرز و بوم را به هدر نداده باشم. در آخرین لحظه به خودم گفتم: بهترین شکل همینه. اشتباه گرفتن هم بهتره از خبر بد هم بهتره از اینکه با یک آدم بی فکر هم کلام بشم. دکمه ی سبز را فشردم:
- بله؟
_ از دانشگاه تهران تماس میگیرم. شما خانوم ِ...
نه. به هیجان نیومدم. بلند نشدم بشینم. حتا صدامو صاف نکردم. موهامو از روی چشمم کنار زدم. فکر کنم باید کمی کوتاهشون کنم.
- ۹۲/۰۹/۰۱