خانه ی پدری
سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۱۸ ق.ظ
وقتی پایین آمدم و چمدان به دست، آن بوی آشنا را به درون ریه هایم کشیدم، انگار زمان مفهومش عوض شد. رفتم بیرون. این صحنه را زیاد دیده ام. بیشتر هم، همین صبح بوده. اول وقت. ازدحام همزمان مسافران و مسافرکشان و گاهی استقبال کنندگان. گاهی من هم استقبال کننده ای داشتم. اما حالا نه. از میان جمعیت رد شدم. هر از چند گاهی به راننده تاکسی ِ سمجی می گفتم نه. رسیدم سر خیابون. به سبک خودم تاکسی گرفتم. خیابان ها چقدر آشنا بودند. عوض شدن رنگ ایستگاه های اتوبوس و تغییر نوشته های روی بیلبوردها بیشترین تغییر بودند. حتا چراغ قرمزها به اندازه ی قبلن قرمز می ماندند. مرتب نفس عمیق می کشیدم تا بیشتر و بیشتر آمیخته شود این بو با من. از کجا آمده ام؟ کجا بودم؟ باور نمی کنم هرگز هیچ کجا به جز خیابان گلبرگ شمالی 7 زیسته باشم. تهران خاب است. یزد کابوس است.
- ۹۲/۰۹/۲۶