آهنگی... با یادی...
دراز کشیده بودم توی تخت... میخاستم تمرین ریلاکسیشن کنم... بعد از اون خبر خیلی پیش پا افتاده اما به هر حال بد. باید حرف می زدم. بعد از این سه روز سکوت که باعث شد دوباره از وخامت اوضاع معده ام بترسم. دقیقن روی مبل خونه ی مصطفا. ظرف ها را هم به هر حال شسته بودم. حالم بد بود ولی خیلی به دور از ادب می نمود اگر دست به هیچ کاری نمی زدم. دست هایم سرد بود. سرم را گذاشتم روی دسته. نود درجه روی مبل چرخیده بودم. دقیقن پشت به تلویزیون. معده ام را می فشردم و از تصور اینکه از آژانس پیاده شوم، برای دکتر بی حوصله ی شیفت نوع سوزش معده را توضیح دهم، آمپول که زده شد بچرخم برای اتصال سرم، چند بار بالا بیاورم و در نهایت مورفینی که توی سرم تزریق شود... و بعد از این ها همه، خابم ببرد... سرم گیج رفت. فقط چشم هایم را بسته بودم و تکرار می کردم: "خوب شو. خاهش می کنم خوب شو."
دراز کشیده بودم و می خاستم به جای دیشب و پریشب که خابم نبرد، کمی بخابم. بعد با خودم فکر می کردم که این جمله ای است که می خاهم روی وبلاگم بگذارم، بدون حاشیه و مقدمه و حتا پانوشتی:
خیلی حس خوبیه که یه آهنگ هایی رو به یاد کسی گوش کنی... ولی بهتر از اون گوش دادن به آهنگ هاییه که بدونی کسی به یاد تو گوش می ده.
بله. خودش بود. همین را می نویسم...
نمی دانم کی بلند شدم... کی آمدم پای نت و اصلن صبحانه خوردم یا نه... یادم است صورتم را شستم. با آب خیلی سرد... و ناگهان دیدم همچنان خیره به این صفحه مانده ام.
شک داشتم در خوب بودن یا بد بودن این حسی که تصورش کرده بودم. نخاستم با تفسیرهای فیلسوف مآبانه شلوغش کنم. اندکی احساس غم آلودگی می کنم.
- ۹۲/۱۱/۲۷