تناقضی به نام درک!
خیلی بده درک نشدن.
بدتر از اون اما، انتظار درک شدنه!
به عنوان مثال من خیلی غصه می خورم که چرا برادرم نتونست منو درک کنه. اون روزی رو می گم که ماشین خراب شده بود و تعمیرگاه بود و من سرمای بدی خورده بودم و داشتم داروهای بیخود (که اثرات منفی بر خلق و خو دارند) مصرف می کردم و از نظر سطح هورمون های زنانه در پایین ترین حد ممکن بودم و قبلش به خاطر چند.تا مسئله ی اقتصادی حسابی استرس کشیده بودم و همه ی این ها البته دلیل قانع کننده ای نبود برای فریاد کشیدن...
فرض کنیم قبول کنم کار درستی انجام ندادم. اما اگر درک می شدم، آیا چرخه ی واکنش ها و حتا قضاوت های تند و غیر منطقی متوقف نمی شد؟ به جای هی یکی در میان کنش و واکنش یافتن؟
مدت ها ناراحت بودم از اینکه، چرا کار نادرست من با توجه به پیشینه و سایر شرایط فیزیکی و شیمیایی وجودم، درک نشده و چرا ما از سوی عزیزانمان درک نمی شویم...؟
به یک باره اتفاق جالبی درونم افتاد... یکبار که داشتم فکر می کردم که چرا درک نشده ام، جهت پیکان را به سمت خودم چرخاندم! چرا من نمی توانم درک نکردن او را درک کنم؟ به یاد آوردم تمام همدلی ها و همراهی هایش را... در میانه ی واکنش هایی نفس گیرتر و ظریف تر ازین واقعه ی اخیر. شاید در درون او هم، همزمان مشابه نگرانی های من وجود داشته! خیلی وقت ها، توی حال خیلی بدم، مرا درک کرده. همان گونه که من خیلی وقت ها، حالش را و موقعیتش را درکش کرده ام. بعضی وقت ها هم اینطوری می شود. دو نفر همزمان با مسائلی درگیرند که توان درک کردن را از آن ها سلب می کند.
به نظر من بهتر همینه که به خودمان هم نگاهی بیندازیم. نمیشه همیشه از دیگران توقع داشت.
- ۹۲/۱۲/۰۵
کلاً «انتظار داشتن» از آدما هم خوب نیست! منم مثل تو دوست دارم بیشتر از خودم انتظار داشته باشم تا از دیگران! البته من خیلی وقتا موفق نمیشم ;)