برخورد از نوع روبرو
به آرامی بلند شدم و از تخت رفتم پایین. ایستادم. اتاق تاریک بود؛ اما چشمانم به تاریکی عادت کرده بود. ناخودآگاه به او خیره شدم. به پهلو خابیده بود. رویش به سمت پنجره بود. پشت به من. با زانوهای دولا. با شلوارک صورتی با عکس یک صورت کاریکاتوری در یک سمتش. زانوی چپش جلوتر از زانوی راست بود و ساق هایش روی هم بود. بازوی راستش روی تخت بود و دست راستش دولا بود و زیر سرش. موها روی بالش پخش بودند. حتا توی این نور کم هم رنگ کاکائویی شان مشخص بود. بلند و طولانی نفس می کشید. مثل همیشه. در این فصل سال. به خاطر حساسیت است. خاب بود یا نه؟ به چه چیزی فکر می کرد؟ با این پلک های بسته دوست داشتم تصور کنم که معصوم به نظر می رسد. بلافاصله به تصور خودم خندیدم. با چشم های بسته هر جنایتکاری هم بی گناه می نماید. نگاهش کردم. نمی توانستم شیفته اش باشم. با او در هماهنگی کامل نبودم. بهش انتقاد داشتم. از گم گشتگی اش کلافه شده بودم. دوست داشتم دست بگذارم روی شانه اش و بگویم: ... نه. هیچ. فقط بفشارمش. لبخند بزنم در چشم هایش. و سعی کنم که تلخ نباشد. دوست داشتم بپذیرمش. بتوانم با تمام محدودیت ها و محذوریت ها و ندانستن ها و نتوانستن هایش بپذیرمش. دوست داشتم به او اطمینان بدهم که می شود. راضی اش کنم که همین روزها هستند که می تواند جادویی شان کند... به جای غلت زدن در خاطرات و هی مزه مزه کردن روزهایی که خیال می کند بهترند. دوست داشتم در تنهایی و دوری و خستگی و بالا رفتن سنش، هی بهانه پیدا نکند و هی غصه نخورد. دوست داشتم با او یگانه باشم. غلت زد. بلند شد نشست. لیوان اب را از پاتختی برداشت و تمام آن را سرکشید. من را ندید. من آن جا نبودم. روبرویش نبودم. درونش بودم.
- ۹۳/۰۲/۰۱