بی هیچ دلیلی
چقدر ساده متاثر می شوم. اما بعید می دانم به همین سادگی کسی را تخت تاثیر قرار بدهم. می دانم چرا. چون من همیشه حواسم با خودم است. معطوف خودمم. وقتی چیزی می شنوم یا می بینم تمام حواسم درگیرش می شوند. چون با تمام حواسم درگیرش شده ام. این گونه است که هر روز رازهای جدیدی را در مورد خود کشف می کنم. و قاعدتن وسعت ناشناختگی ام بیش از پیش برای خودم آشکار می شود. این گونه است که راحت نیستم. راحت نمی زیم. در گیرم با خودم و همه چیزهای اطراف که با هر 5 حسم همزمان، درگیرش می شوم. این گونه است که با خودم در تساوی و تعادل نیستم. پر ازز برنامه های بدون اجرا هستم. زندگیم پر است از چیزهایی که خیلی ها آرزویش را دارند. و خالی است از چیزهایی که شاید اصلن مهم نباشند و اما من آرزویش را دارم. لبریزم از ماجرا. پر از اشتباه. و هیچ چیز برایم تلخ تر نیست از "نقش" هایم. نقش هایی که به من تحمیل شده و متاسفانه من هم سرش لج نکردم و پا بر زمین نکوبیدم و بهانه گیری نکردم. کمی دور خودم چرخیدم. بعد هم خسته شدم و نشستم. چهار زانو. روی ماسه.
- ۹۳/۰۲/۱۲