انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

غلت میزنم

چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۴۷ ق.ظ

وجدانن از توی گوشی آن شدن و پست گذاشتن را دوست ندارم. لپتاپم را ترجیح میدم. ولی نیم ساعت غلت زدم و دیدم خابم نمیبرد. بلندشدم و در این ظلمات دست دراز کردم سمت میز بالای سرم. دستم به جایی نرسید. خیز برداشتم و دستم را بیشتر در جایی که حدس میزدم میز باشد تکان دادم. اول به دیس شیرینی برخوردم. بعد به یک قندان و قندان بعدی. در نهایت به عینکم و بعد به گوشیم. اول توی لیست وایبرم سرک کشیدم و با خودم گفتم ببینیم کی خابه کی بیدار؟ بعد یادم آمد که من هم بیشتر وقتا آن هستم و خاب. بعد رفتم توی جی پی لاین چند تا جوک خاندم. یکمی خندیدم. یکمی فکر کردم. بعد رفتم  سروقت بازی و بااینکه چون خیلی مرحله بالایی بود و چند روز بود توش گیر کرده بودم، اصلن انتظارش را نداشتم، ولی ردش کردم. ذوق زده ادامه دادم و بعدیش هم رد شد. نتوانستم ادامه بدهم. اف بی را باز کردم. مثل همیشه. پر از جنجال و خبر. ولی خاموش. ولی یواشکی. ایمیلم راچک کردم. هیچ خبر جدیدی نداشت.نمیخاستم به اینجا سر بزنم... مخصوصن از وقتی آدرسش را عوض کردم و سوت و کور شده. گوشی را گذاشتم کنار. پتو را تا نزدیک سرم بالا آوردم. صدای هن هن کولر به نظرم بلند شد. پیچید توی گوشم. با خودم گفتم لابد تشنه ام. بلند شدم که بروم آشپزخانه. در حالت نشسته باقی ماندم. دست گذاشتم روی قلبم. یواش. خاهش میکنم!   توی گلویم چیزی تاب می خورد. اوکی. هیس! دلم حرف زدن میخاهد. راجع به چراغ دستشویی. صدای طاووس. زندگی پس از مرگ. لباس این عروسی. تعمیرگاه ماشین. هرچی. بیمه. قسط های عقب افتاده اصلن. کمردرد یا سفر ایتالیا. هرچی. هرچی.

باید بیش از این ها بتوانم. همه ی عمر تلاش کردم آرام کنم خودم را. متوقف کنم. تشنه ام نیست. دراز میکشم. چند نفر  آدم میشناسم؟ احتمالن خیلی. چکار کنم ؟ شماره یکیشان را بگیرم و بگویم : شب بخیر. ببخشید دیروقته. تعریف کن واسم!  چقدر خوب موندی. رفتیم سینما: شیفتگی. بچه ی میلاد و سمیه دختر شد:عسل. قشنگه اسمش. مصاحبه رو چه کردی؟ من که چت بودم و انتخاب رشته نکردم.  اوکی. بهتر شدم. بای! از خنده دار گذشته. بیش از حد مسخره ست.

دست میگذارم روی صورتم. ولی الان منم. این ثانیه ها را نمیتوانم تحمل کنم. بیش از تصورم وزن دارند. جدن؟ پس چرا اون وقتا که خوشحالی این طرفا خبری ازت نیست؟ اوکی! آرام! من که بحثی ندارم. بله. اینطوریه اصلن. خوشحالی یواشکی یواشکی. دپرشن توی فاز شراکت با همه.... با این همه بازدیدکننده های روز بعد... و من تمام ثانیه های این شب را غلت میزنم.... چیزی که هیچ خاطره ای با خود ندارد. غلت میزنم. و فردا روز دیگری است. بیدار میشوم و یادم نیست اصطکاک داغ تشک با شانه هایم. 

  • یگانه

نظرات (۱)

من ازونام که زیاد نوشته هات رو می خونم حتی الان.
ریتم نوشته هاتو دوست دارم البته حتما خوب می دونی این معنیش این نیست که وقتی بخونم لزوما شاد شم.
یه نظری هست که میگه هرچی بیشتر بفهمی بیشتر رنج می کشی فک کنم یه کوچولو زیاد فهمیدی و خب عواقبشو هم .... 
پاسخ:
جدیدن احساس می کنم این که بیشتر رنج کشیدن، عقوبت ِ بیشتر فهمیدنه، خود تحویل گرفتنه آدمای رنج کشه. به نظرم ذات بعضی ها از ازل برای رنج کشیدن خلق شده. توی نقشه ی ژنتیکیشون ثبت شده. که زیاد فکر کنن و خیلی حساس باشن و به جای همه غصه بخورن. لزومن هم از زیاد فهمیدن نیست. از حماقشونه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">