انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

بی هیچ دلیل آشکاری

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۳، ۱۰:۳۰ ب.ظ

نه اینکه نوشتنم نیاید... اتفاقن خیلی در تب و تاب روایت های ذهنی همیشگی ام هستم... 

فقط نمی خاهم غر بزنم. نمی خاهم گله کنم و منفی ببافم. در حقیقت دلیلی نیست برایش! همه چیز خوب است. در بیرون. خارج از من. همه چیز بهتر از متوسط و معمولی است. قاعدتن باید شاد باشم. 

نیستم. 

در اندرون من خسته دل ندانم کیست... که من خموش و...

شعر تکراری دوست ندارم. ژست گرفتن دوست ندارم. الان کسی نیست تا نگاهم کند. پشت میز نشسته ام. با ده انگشتم تایپ می کنم. پشت سرم و گردنم درد می کند. چیزیم نیست. گرمای مطبوع شوفاژ پشتم را گرم می کند. ناگهان انگشت هایم می ماند توی هوا. گوشه ی چپ لبم چین می خورد. چروکی که ماندگار شده است. چروکی که در آخرین سفر شمالمان بخاطرش اشک ریختم... وقتی که دیدم توی عکس ها به جای من زنی غریبه نشسته که چشم هایش برق نمی زند. سرم را بالا می گیرم، موهایم پایین می ریزد. می خاهم کوتاهشان کنم. نه واقعن چیزیم نیست. بعد از ماه ها امشب شام گرم خوردم. و شیرینی خامه ای. فقط به این خاطر که حالم عوض شود. چیزی نیست. چیزی نشده. همه چیز خوب است...

.

.

.

غمگینم

  • یگانه

نظرات (۱)

دیرست گالیا!

درگوش من فسانه دلدادگی مخوان

دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه

دیرست گالیا! به ره افتاد کاروان...

 

عشق من و تو؟ ... آه

این هم حکایتی ست

اما، در این زمانه که در مانده هر کسی

از بهر نان شب،

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.

 

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک،

امشب هزاردختر همسال تو، ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت، روی خاک.

 

زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو

بر پرده های ساز،

اما، هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشتهایشان

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تارو پود هر خط و خالش: هزار رنج

درآب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان...

 

دیرست گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامه رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی ست.

 

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپش های قلب شاد!

یاران من به بند:

در دخمه های تیره و نمناک باغشاه،در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک،

در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه.

 

زودست، گالیا!

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه

زودست، گالیا! نرسیدست کاروان...

 

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه ها و غزل ها و بوسه ها،

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من!

هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">