روی تراس... رو به روی باغ زیتون... هوای ولرم نیمه شب مرداد... پیچش موها در دست باد کویری... چراغ اتاق را خاموش کرده ام تا در چشم همسایگانِ کنجکاو ندرخشم... روی نرده خم می شوم... ارتفاع قابل ملاحظه ای نیست... تکیه می زنم به دیوار... تا دوردست ها جز تاریکی چیزی نیست... پنجره ی خانه هایی که تک و توک روشن اند و هر از گاهی یکی شان خاموش می شود... به جز آسمان، اینجا، جایی به من نزدیک نیست... خانه ام در فرسنگ ها دورتر به جا مانده است... - هرصبح با دست هایم - یا آن چه که از دست هایم باقی مانده - پی می کنم... با عرق و اشتیاق طرح می ریزم... و بنای خانه ای را می گذارم... و هرشب، باد، این بادِ بی رحم، آوارِش می کند بر سرم و ته مانده های آن را با خود می برد... این چنین است که هنوز آواره ام... بر ماسه نمی توان خانه ای بنا کرد... این جا آسمان به مردم نزدیک است؛ اما مردم به آسمان نزدیک نیستند... پلک های متورم خویش را بر هم می گذارم... شانه هایم می لرزد... سردم که نیست؟
برمی گردم. در را پشت سرم می بندم. شاید همسایه ای درخشش" شاخه ی نوری" را بر لب های زنی دوردست دیده باشد... همان که در آخر، به "تاریکی شن ها" بخشیدم.
پ. ن. : "نشانی"ِ سهراب.
- ۰ نظر
- ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۱۱