انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

حرف که می‌زنی
من از هراس طوفان
زل می‌زنم به میز
به زیرسیگاری
به خودکار...
تا باد مرا نبرد به آسمان.
لبخند که می‌زنی
من
ـ عین هالوها ـ
زل می‌زنم به دست‌هات
به ساعت مچی طلایی‌ات
به آستین پیراهن ا‌ت
تا فرو نروم در زمین.
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفته‌ای در کلمه‌ای انگار
در عین
در شین
درقاف
در نقطه‌ها.

- مصطفی مستور

  • یگانه

خیلی بده درک نشدن.

بدتر از اون اما، انتظار درک شدنه!

به عنوان مثال من خیلی غصه می خورم که چرا برادرم نتونست منو درک کنه. اون روزی رو می گم که ماشین خراب شده بود و تعمیرگاه بود و من سرمای بدی خورده بودم و داشتم داروهای بیخود (که اثرات منفی بر خلق و خو دارند) مصرف می کردم و از نظر سطح هورمون های زنانه در پایین ترین حد ممکن بودم و قبلش به خاطر  چند.تا مسئله ی اقتصادی حسابی استرس کشیده بودم و همه ی این ها البته دلیل قانع کننده ای نبود برای فریاد کشیدن...

فرض کنیم قبول کنم کار درستی انجام ندادم. اما اگر درک می شدم، آیا چرخه ی واکنش ها و حتا قضاوت های تند و غیر منطقی متوقف نمی شد؟ به جای هی یکی در میان کنش و واکنش یافتن؟

مدت ها ناراحت بودم از اینکه، چرا کار نادرست من با توجه به پیشینه و سایر شرایط فیزیکی و شیمیایی وجودم، درک نشده و چرا ما از سوی عزیزانمان درک نمی شویم...؟

به یک باره اتفاق جالبی درونم افتاد... یکبار که داشتم فکر می کردم که چرا درک نشده ام، جهت پیکان را به سمت خودم چرخاندم! چرا من نمی توانم درک نکردن او را درک کنم؟ به یاد آوردم تمام همدلی ها و همراهی هایش را... در میانه ی واکنش هایی نفس گیرتر و ظریف تر ازین واقعه ی اخیر. شاید در درون او هم، همزمان مشابه نگرانی های من وجود داشته! خیلی وقت ها، توی حال خیلی بدم، مرا درک کرده. همان گونه که من خیلی وقت ها، حالش را و موقعیتش را درکش کرده ام. بعضی وقت ها هم اینطوری می شود. دو نفر همزمان با مسائلی درگیرند که توان درک کردن را از آن ها سلب می کند.

به نظر من بهتر همینه که به خودمان هم نگاهی بیندازیم. نمیشه همیشه از دیگران توقع داشت. 

  • یگانه

با من مدارا کن

بعدها

دلت برایم تنگ خواهد شد . . ....

«سید علی صالحی»

  • یگانه

حالم خوب نیست زیرا موجود خوبی ساخته نشده‌ام/ بدبخت تر و وحشتناک‌تر و مقصرتر از انسان موجودی نخوانده و ندیده‌ام هرگز/ زندگی ما سراسر تضاد و تناقض است/ آیا از این رو نیست که حرف می‌زنیم؟

نامه‌هایی به آنا | حسین پناهی

امروز این را در جایی دیدم. البته این تضاد و تناقضی که حسین می گه، در واقع و در زندگی موجوده. و زندگی اینقدر وسیع هست که در جای جای مختلفش آپشن های متضاد و متناقض جای بگیرند. 

کمی که فکر می کنم می بینم ذهن انسان هم اینقدر وسیع هست. تفاوت در ظرف و مظروف این تناقض است. واقعا الان خیلی وقت محدودی دارم. باید بنشینم و حسابی توضیحش بدهم. الان نه. الان حتا نمی توانم کتاب اخیر خالد حسینی را که هر شب با حسرت به جلدش نگاه می کنم و می گذارم روی پاتختی بخانم. (البته چند صفحه اش را یواشکی خاندم، فقط می خاستم مزه اش را بچشم)

فکر کنم سال آینده فرصت بیشتری داشته باشم برای چنین کارهایی.

  • یگانه
ای هراس قدیم
در خطاب تو انگشت های من از هوش رفتند

امشب
دستهایم نهایت ندارند...
امشب
از شاخه های اساطیری میوه می چینند
امشب
هر درختی به اندازه ی ترس من برگ دارد
جرات حرف در هرم دیدار حل شد

ای سرآغازهای ملون
چشم های مرا در وزش های جادو حمایت کنید
...
 ما هیچ ما نگاه / از شعر: متن قدیم شب
پ.ن: برای refresh کردن حال و هوای فکریم.
  • یگانه

انسان تنها موجودی است که از تناقض نمی ترکد و نمی شکند!

انسان تنها موجودی است که در محوطه ی وسیع و شاید نزدیک به بی نهایتِ افکارش، اجتماع نقیضین ممکن است. (ویرایش شود)

امکانِ اجتماعِ نقیضین، از مختصاتِ ماهیت انسانی است.(ویرایش شود)

 از حیوانات و حتا نباتات بگذریم که در جای خودش ثابت شده که به گونه ای رفتار می کنند که پیداست اجتماع نقیضین را محال می دانند. به نظر من حتا اشیاء هم اجتماع نقیضین را محال می دانند: یک لیوان نمی تواند همزمان گرم شود و سرد شود: می شکند!

هیچوقت از داشتن احساسات متناقض تعجب نمی کنم. احساسات تنها مجالی است که این امکان اجتماع نقیضین به خود آگاهی مان کشیده می شود.

پ.ن: پست قبلی خیلی مبهمه. ناقصه. خیلی چیزها هست که باید بهش اضافه کنم تا بتونه به اون چیزی که توی ذهنمه نزدیک بشه. نمی دونم ولی چرا دلم نمیاد حذفش کنم!

با این پست خاستم اشاره کنم به این که چطوری میشه که انسان ها می تونند متناقض رفتار کنند. بعدن این نوشته رو سامان مند می کنم. فقط می خاستم یادم نره. 

  • یگانه

اصالت یعنی چه؟

گاهی با خودم می اندیشم لازم نیست تمام اطلاعات مهم همه ی کتاب های فلسفه را بدانیم. فلسفیدن بسی مهم تر است. به قول استاد فلسفه ی عزیز فوق لیسانسمان، فلسفه دانی با فلسفیدن فرق دارد. البته تفاوتش آشکار است. اما به آگاهی رساندن این تفاوت، خودش مستقیمن مربوط به فلسفیدن است و نه مخزن متحرکی از اطلاعات مختلف فلسفی بودن. بگذریم از این که من، خودم هم بخاطر دور بودن از جو دیالکتیک و آکادمیک که با به چالش کشیدن های متعدد و در زمینه های مختلف، هم به آپدیت نگه داشتن وجه فلسفه دانی و هم با درگیر شدن در متن گفتمان، به فلسفیدن گاه گاهم، کمک می کرد... کلن دور شده ام از "فلسفه"! (چقدر جمله ی طولانی ای شد! خیلی هم سخت شد فک کنم! الان نمی تونم ویرایشش کنم.)

شاید درست نتوانم توضیح بدم که اصالت یعنی چه. اما خیلی واضح می توانم بگویم:

وقتی در آکادمی گوگوش شرکت می کنی و حجاب می گذاری، یک آدم بی اصالت هستی. گرچه برای شان انسانی تو، رشته ی تحصیلی، صدایی که داری، تلاشی که می کنی و مهم تر از همه؛ برای انتخابت، بسیار ارزش قائلم. اما این ها تو را تبدیل به یک انسان با اصالت نخاهد کرد.

  • یگانه

در را می بندم و بر می گردم به سمت اتاق. می ایستم نگاه می کنم: یکی دو تا لباس روی دسته ی مبل و یکی دو تا لیوان روی میز. کنترل ها جلوی تلویزیون روی زمین افتاده اند. چراغ آشپزخانه را خاموش می کنم و از همان جا ساعت روی ماکروفر رانگاه می کنم: 7/42 هنوز. بروم یک سری به نت بزنم. می روم بالا. چراغ دستشویی را خاموش می کنم. می روم توی اتاق خاب. حوله را در می آورم و لباسی به تن می کنم. چراغ را خاموش می کنم و بر می گردم توی اتاق و پشت کامپیوترم. روز بسیار پرمشغله ای است. با غذا دادن به لاک پشتم شروع می کنم. 

پ.ن: یک بار که نوشته را خاندم این عنوان خودش آمد توی ذهنم.

  • یگانه

دراز کشیده بودم توی تخت... میخاستم تمرین ریلاکسیشن کنم... بعد از اون خبر خیلی پیش پا افتاده اما به هر حال بد. باید حرف می زدم. بعد از این سه روز سکوت که باعث شد دوباره از وخامت اوضاع معده ام بترسم. دقیقن روی مبل خونه ی مصطفا. ظرف ها را هم به هر حال شسته بودم. حالم بد بود ولی خیلی به دور از ادب می نمود اگر دست به هیچ کاری نمی زدم. دست هایم سرد بود. سرم را گذاشتم روی دسته. نود درجه روی مبل چرخیده بودم. دقیقن پشت به تلویزیون. معده ام را می فشردم و از تصور اینکه از آژانس پیاده شوم، برای دکتر بی حوصله ی شیفت نوع سوزش معده را توضیح دهم، آمپول که زده شد بچرخم برای اتصال سرم، چند بار بالا بیاورم و در نهایت مورفینی که توی سرم تزریق شود... و بعد از این ها همه، خابم ببرد... سرم گیج رفت. فقط چشم هایم را بسته بودم و تکرار می کردم: "خوب شو. خاهش می کنم خوب شو." 

دراز کشیده بودم و می خاستم به جای دیشب و پریشب که خابم نبرد، کمی بخابم. بعد با خودم فکر می کردم که این جمله ای است که می خاهم روی وبلاگم بگذارم، بدون حاشیه و مقدمه و حتا پانوشتی:

خیلی حس خوبیه که یه آهنگ هایی رو به یاد کسی گوش کنی... ولی بهتر از اون گوش دادن به  آهنگ هاییه که بدونی کسی به یاد تو گوش می ده.


بله. خودش بود. همین را می نویسم...

نمی دانم کی بلند شدم... کی آمدم پای نت و اصلن صبحانه خوردم یا نه... یادم است صورتم را شستم. با آب خیلی سرد... و ناگهان دیدم همچنان خیره به این صفحه مانده ام.

شک داشتم در خوب بودن یا بد بودن این حسی که تصورش کرده بودم. نخاستم با تفسیرهای فیلسوف مآبانه شلوغش کنم. اندکی احساس غم آلودگی می کنم.

  • یگانه

از نظر زمانی حدود 24 ساعت گذشته. از نظر مکانی حدود 700 کیلومتر سپری شده. این نسبت عادی و یکنواختی نیست. 

  • یگانه