انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۸۶ مطلب با موضوع «خودم» ثبت شده است

دراز کشیده بودم توی تخت... میخاستم تمرین ریلاکسیشن کنم... بعد از اون خبر خیلی پیش پا افتاده اما به هر حال بد. باید حرف می زدم. بعد از این سه روز سکوت که باعث شد دوباره از وخامت اوضاع معده ام بترسم. دقیقن روی مبل خونه ی مصطفا. ظرف ها را هم به هر حال شسته بودم. حالم بد بود ولی خیلی به دور از ادب می نمود اگر دست به هیچ کاری نمی زدم. دست هایم سرد بود. سرم را گذاشتم روی دسته. نود درجه روی مبل چرخیده بودم. دقیقن پشت به تلویزیون. معده ام را می فشردم و از تصور اینکه از آژانس پیاده شوم، برای دکتر بی حوصله ی شیفت نوع سوزش معده را توضیح دهم، آمپول که زده شد بچرخم برای اتصال سرم، چند بار بالا بیاورم و در نهایت مورفینی که توی سرم تزریق شود... و بعد از این ها همه، خابم ببرد... سرم گیج رفت. فقط چشم هایم را بسته بودم و تکرار می کردم: "خوب شو. خاهش می کنم خوب شو." 

دراز کشیده بودم و می خاستم به جای دیشب و پریشب که خابم نبرد، کمی بخابم. بعد با خودم فکر می کردم که این جمله ای است که می خاهم روی وبلاگم بگذارم، بدون حاشیه و مقدمه و حتا پانوشتی:

خیلی حس خوبیه که یه آهنگ هایی رو به یاد کسی گوش کنی... ولی بهتر از اون گوش دادن به  آهنگ هاییه که بدونی کسی به یاد تو گوش می ده.


بله. خودش بود. همین را می نویسم...

نمی دانم کی بلند شدم... کی آمدم پای نت و اصلن صبحانه خوردم یا نه... یادم است صورتم را شستم. با آب خیلی سرد... و ناگهان دیدم همچنان خیره به این صفحه مانده ام.

شک داشتم در خوب بودن یا بد بودن این حسی که تصورش کرده بودم. نخاستم با تفسیرهای فیلسوف مآبانه شلوغش کنم. اندکی احساس غم آلودگی می کنم.

  • یگانه

از نظر زمانی حدود 24 ساعت گذشته. از نظر مکانی حدود 700 کیلومتر سپری شده. این نسبت عادی و یکنواختی نیست. 

  • یگانه

می خاستم تو آن کسی باشی که خیابان ها را نگاه نمی کند... فصل ها را نظاره می کند.

این را تو گفتی و من سرجایم صاف نشستم. انگار که دلیلی بود بر حقانیت سخنت. چند وقت پیش بود. نپرس دقیقن چند وقت پیش؟ از ماه و سالش خاطره ای ندارم. ولی دلم گواهی می دهد که خیلی وقت از آن نگذشته است. شاید همین دیشب بود که حالا خیال می کنم هزار سال از آن گذشته است! مثل آمدن جانی و ماریو که قبلن هم گفتم بهت؛ خیال می کنم فقط خابش را دیده ام. یا با هم دیده ایم.

یادم است تو گفتی. با آن حالت های همیشه مهربانت. چقدر خوب است که خاطره ای ندارم از عصبانیتت. به جز وقتی که جدی می شوی و ابرو در هم می کشی و آن چین های منظم روی پیشانیت ظاهر می شود و وسط دعوا هم که باشد، حتا اگر در حال گریستن باشم یا فریاد زدن، با اصرار تاکید می کنم: چین ننداز روی پیشانیت. و وسط دعوا هم که باشد و حرفت هر قدر جدی باشد؛ قبول می کنی. و حالت مهربانت، حالت همیشه مهربانت بر می گردد.

با آن حالت همیشه مهربانت می گفتی. با چشم هایی که جداگانه و مستقل از لب هایت می خندید. نه اینکه قهقهه بزند یا جلف باشد... لبخند می زد. متبسم بود. زیباترین مژه ها بر کرانِ زیباترین مردمک های قهوه ای رنگی که دیده ام، لبخند چشم هایت را گرم می فشرد. از دورتر که نگاه می کنم، وسعت انبساط نگاه و لبخند و مهربانیت بهتر در حدودِ انتظاراتم جای می گیرد.

این را گفتی و من صاف شد نشستنم. انگار می شکفتم. انگار جوانه می زدم. قد می کشیدم. خودم را می دیدم که روی یک انگشت یک پا چرخ می زنم در باغ. دست حلقه می زنم دور تنه ی درختی و می چرخم دور آن. می خندیدم و موهایم در هوا تاب می خورد. خودم را می دیدم و می خندیدم. شاد بودم. شاد شده بودم از این همه زیبایی.

یادم آمد باز از قبل ها. از بی خبریمان. یادت هست؟ بودیم اما کور! اما کر! بودیم! بی خبر! چیزهای به این بدی را خدا چرا خلق کرده است؟ نپرس کی؟ چند ماه پیش؟ چند سال؟ چند روز؟ شاید هزار سال پیش بوده... شاید همین دیروز... قدم هایم مثل همیشه داشت خیابان را متعالی می کرد... این بار بولوار کشاورز را... خوب یادم است که یک پنج شنبه ی ابری بود... شاید هم بارانی... به دندانپزشکی فکر می کردم... آخرین فصل پایان نامه ام... خرید خانه ی دانشجویی... و گنجشک ها.

گنجشک هایی که همراه با آن روز و آن قدم ها جاودانه شدند... و یادم رفت از پایان نامه و دندانپزشکی و ناهار و شال هستی که آخرین لحظه به طرفم گرفت و گفت لااقل مقنعه ات را عوض کن... و من نگران بودم عطر روی شالش، که با بوی ادکلن من فرق دارد، به مشامت برسد... اما یادم نمی رود از تک تک کلماتت... و گنجشک ها. 

حالا داشتی این جمله را می گفتی و من می شکفتم و گنجشک ها در من تکرار می شدند... دقیقن همان ها که آن روز دور و برمان می نشستند و شدند سوژه ی کلام و خاسته یا ناخاسته، جاودانه شدند.

آری... فصل ها را می بینم... شفاف تر از خیابان... مثلن این خاطره مال بهار بود. یادت هست؟ نگو اوایل زمستان که مطمئن می شوم کم حافظه ای.

پ.ن: چقدر لذت انجام دادن چند تا کار پشت سر هم بیشتره تا اینکه یکی یکی انجامشون بدیم! امروز من یک لیست 11 گزینه ای از این کارهای پشت سرهمو دونه دونه تیک زدم... مهم ترینش همین راه اندازی مجدد اینتر نت بود بعد از یکی دو هفته. بقیه هم از تعمیر تلفن تا پرداخت قبض و ارسال فکس و مرتب کردن آشپزخونه و شستن لاک پشتمو شامل می شد. از خاب زمستونی بیدار شده. تولد یک سالگیشه.

پ.ن 2: شمع دوست داری. اینطور نیست؟

  • یگانه

به نظرم، نشانه ی بی اصالتی است که توی برنامه ی "بفرمایید شام" شرکت کرده باشی اما حجاب رو نگه داشته باشی. همینطور آکادمی گوگوش. فرقی ندارن در اصل. و اکثریت است که از روی حاشیه ها در مورد ارمیا یا فرزانه قضاوت خاهند کرد.

هیچکدام از این دو برنامه برام موضوعیت ندارن. به عنوان تفریح فقط، گاهی تماشا می کنم. حرفم این نیست الان. فقط خاستم یادآوری کنم که برای آن چه الان دارم چقدر خوش شانسم. هیچوقت آرزو نداشتم جای کسی باشم. ولی امکانش بود. احساس می کنم اکثر انتخاب هایم "اصیل" بوده. اگر در قیامت با سارتر محشور بشم، رو سفید خاهم بود.

  • یگانه

از صبح همه چیز عادی بود. همه ی لحظه هایم را آنقدر عادی سپری کرده بودم که یادم نیاید از خودآگاهی ام. ناگهان زیر نور ویترین آن فروشگاه سر نبش و نفسی که از شالگردنم رد شد و به صورت ابر کوچکی ظاهر شد، انگار درون من، ذهنم ، ناخودآگاهم یا هرچی فلش بک خورد. انگار یک شب زمستانی بود در سال های گذشته. انگار چند سال جوانتر بودم. انگار کلاس 6 -8 مکالمه یا منطق را پیچانده بودم و مابه التفاوتش را تا رسیدن به خانه داشتم قدم می زدم... یا نه... داشتیم قدم می زدیم. پیچ آشنای بولوار سجاد... که کاملن شبیه پیچ فلسطین به سمت فلکه راهنمایی ست... چند بار سر این پیچ ها، این فلش بک درونم رخ داده... خدا می داند.

از آن سال ها، کلاس های بی خود و استادهای جورواجور و چیززهایی که یاد نگرفتم و کتاب های اضافی ای که خاندم و آرزوهایی که داشتم و برنامه هایی که نریختم و چیزهایی که نشد و آدم هایی که کم شدند... خیلی خاطره و حرف و حسرت هست. اما این بار که با بوت قرمز پاهای خسته ام را در آن خیابان همیشگی به پیش می راندم و از پشت شالگردن سفیدم ، نفس می کشیدم و با کیف و مانتو و پالتوی متفاوتی، همان بدن همیشگی را مشایعت می کردم؛ دست هایم در دست کسی بود که در هیچ یک از این سال ها و این خیابان ها و آن کلاس ها و کتاب ها و آرزوها و حسرت ها، جایش خالی نبود.

جایت خالی مباد.

  • یگانه

گوشی تلفن دستم بود. با خستگی. گردنم درد گرفته بود. تمام نمی شد. تمامش نمی کرد. عملا هیچ چیز نمی شنیدم. البته صدایش را چرا. چیزی از مفهوم و محتوا نمی فهمیدم. فکر نمی کردم اصلن بهش. فکرم مشغول بود. یادم که می آمد بغضم می گرفت. نفس عمیق می کشیدم و بلند می گفتم: "خب. آهان. بعد چی شد." و سعی می کردم تمرکز کنم. فقط یکی دو کلمه می شنیدم. دوباره فکرم پریشان می شد. سعی می کردم به لپتاپم نگاه کنم و آخرین چیز بامزه ای که توی فیسبوک خاندم یادم بیاد و تعریف کنم. سعی می کردم به لاک پشتم نگاه کنم و چیزی ازش بگویم. سعی می کردم به کتاب هایم فکر کنم. به جزوه ها. به فیلم prestige .به ریدینگ های جالب زبان که این چند روز خاندم. به آهنگ جدید کامران و هومن. به هر چیز لعنتی ای که دوباره برم نگرداند و متمرکزم نکند روی واقعیت برهنه ی زندگیم. 

از سر میز صبحانه که نفس هایم تند شد، یا نه، از دیشب. از دیشب که ناگاه خود را بیگانه یافتم در جمعی که در آن همه با هم آشنا بودند... و هم دست... و من در نقش نخودی بازی های کودکی مان، حضوری به زعم خودم، فعال داشتم؛ تا حالا هنوز رانوهایم از لرزیدن باز نمانده اند. حتا از تایپ که باز می ایستم انگشت هایم به وضوح می لرزند. 

همیشه. خیلی زیاد. بارها از خودم پرسیدم آیا من در حد صداقت اطرافیانم بوده ام؟ آیا طوری رفتار کرده ام که لیاقت صراحت و حقیقت را داشته باشم؟ آیا هروقت اگر کسی به من دروغ گفت تقصیر از او بوده یا از من؟

درست یا غلط، تقصیر را بر گردن خودم نمی اندازم. چون همیشه تاکید کردم. دروغ برای مدتی فریبمان می دهد. شادمان می کند. آراممان می کند. از تنش، دعوا، گریه، فریاد جلو گیری می کند. اما در دراز مدت مثل انحراف یک درجه در یک زاویه ای می شود که دو ضلعش کیلومترها ادامه پیدا کرده اند...

اکنون چنین است. حس تلخ فریب خوردن من تمام می شود. بهایش یک صبح تا ظهری است که می شد 20 تا لغت زبان یاد گرفت یا 40 صفحه فن ترجمه خاند... و اما صرف رنج کشیدن و فکر کردن و تحلیل کردن و از همه بدتر به نتیجه نرسیدن شد.... بهایش فقط وقت من نبود. حتا فقط رنج من هم نبود. بهایش، بنایی است که برای آینده می گذاریم. بنایی که اولین خشتش بی اعتمادی است. 

هیچ گاه، هیچ دروغی را بر مبنای دوست داشتن تفسیر نخاهم کرد. دوست داشتن آن نیست که کسی را تحمیق کنی و بعد از شادی و لبخندش لذت ببری و خوش باشی که از خشمش در امانی.

بی اعتمادی، با هیچ عذرخاهی و تاسفی جبران نخاهد شد. اعتمادهایم را قبلن هزینه کرده ام. ذخیره ات خالی است. هنوز جبران ِ تخریب های گذشته، تثبیت نشده بود. 

  • یگانه

همه ی لطف آمدن یک مهمان، با همان قسمت های تند شده ی جمع کردن دور و بر خانه بر باد می رود.! بالش و پتوی جلوی تلویزیون را ببری توی اتاق. لیوان های خالی چای را از روی میز برداری و ببری توی آشپزخانه. روکش مبل ها را کمی مرتب کنی. کنترل ها از روی عسلی برداری و بگذاری روی میز تلویزیون. چند تا دستمال و جوراب و شیئ بی ربط دیگر را از گوشه و کنار برداری و بپری توی اتاق خاب و لباس عوض کنی. همه ی این ها در کمتر از 2 دقیقه.

با این وجود وقتی آمدند و نشستند و چای و بیسکوئیت و میوه و لبخند تعارفشان می کنی، تازه چشمت به بقیه ی نامرتبی ها می افتد و چیزهایی که نباید دیده شود. روی یکی از عسلی ها یک فندک جامانده. یک کاغذ شکلات افتاده پای میز تلویزیون. لباس زیر که تازه از روی بندیکس داخل تراس برداشتی و گذاشتی روی دسته ی مبل، اتفاقن در رنگ بسیار شاد. دمپایی های حمام درست جلوی در آشپزخانه. زیرسیگاری بغل میز تلویزیون. دفتر حساب و کتاب های مالی و شخصیی به صورت نیمه باز روی میز آشپزخانه. جعبه ی خالی شکلات روی آکواریوم. حتا ممکنه چند تا تراشه ی مداد و خرده بیسکوئیت هم جلو بیان و با مهمان ها سلام و احوالپرسی کنند.

به این دلیل است که مهمانی های ناخانده عذابم میدهد. یک تماس کوچک. سر کوچه هم که رسیده باشند اطلاع دهند باز غنیمت است تا یک طبقه بالا آمدن از پله ها فرصت داشته باشم فقط. 

پ.ن: امشب تازه خیلی بدتر هم بود. لپتاپم باز بود. چند تا کتاب و جزوه ی نیمه باز دور و برش. همه ی خودکارهام روی زمین پخش بودند. آیینه و موچین کنار لپتاپم بود. روی میز چند تا عکس و چند تا اسکناس بود. کیفم با دهان باز، جامدادی، شکلات تخته ای که نصفشو خورده بودم، پوشه ی تحقیق خودم. یک سری هم لباس روی مبل ها. البته نرسیدم همه شو جابجا کنم. تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که هی لبخند بزنم (با تمام قوای لب هایم) و بگم: "ببخشید اینقدر بهم ریختس همه جا. کاش خبر میدادین. " و سعی کنم تاکید کنم روی "کاش خبر می دادینش" که البته تلاش بی خاصلی ست. می دونم.

  • یگانه

خندیدم...

امروز بالاخره بعد از 3 ماه با تمام لب هایم خندیدم...

3ماه هم بیشتر شد پروسه ی تعین وقت و جراحی و بهبود یافتنش و نتیجه ی آزمایش و تکرارش و کارای دیگه و در نهایت نصب کردن و قرار دادن دندونم. البته اون آخرا بود. دندون 6. بشمرید از دندون جلو، که قرینه اش در دو سمت وجود داره، یکی یکی برید عقب. دندون 8 دندون عقله که من البته قبلن با جراحی درش آورده بودم، قبل از اینکه حتا بیرون بیاد بیچاره. با این حساب معلوم میشه که این دندون اونقدر عقب هست که بود و نبودش روی خنده ی خیلی ها اثر نزاره... ولی نه روی خنده یا حتا لبخند من... به قول برادرم من 24 اینچ می خندم. حتا اگه دندون عقلم هم نکشیده بودم توی خندم دیده میشد.

و بعد از 3 ماه سانسور کردن خنده و منقبض کردن لب ها، بالاخره دارم می خندم... با تمام لب هایم... از دیشب دارم می خندم... و فقط آیینه است که شریکه این خنده های دست و دلباز و وسیع من شده. فقط آیینه.

  • یگانه

هنوز خیلی مونده تا مطالعم تموم شه. دو دسته دیگه لغت و چند سرفصل از گرامر. متن رو هم که هنوز شروع نکردن اصلن. فکر می کنم در چنین امتحانی شرکت نکنم. می تونم حدس بزنم که قراره چه نتیجه ای بگیرم. بعد از کلی کلنجار و دلداری و اعتماد بنفس، از این که جمعه باید با آزانس برم جلسه امتحان دوباره حالم منفی میشه. تبعات این تفکر، بیشتر و بیشتر فکر کردن به تنهاشدنمه. پیش و بیش از همه، از این که بسته های پاپ کورن رو قرار نیست با کسی شریک بشم و می تونم همه شونو به تنهایی بخورم، احساس خوبی پیدا می کنم. توی مسابقه ی خوردن پاپ کورن همیشه آخر میشم خب. یه حسن دیگه اینه که بعد از ظهر ها وقتی می خابم، صدایی مزاحم من نمیشه و خونه سکوت و آرامشی رو که نیاز دارم، حفظ می کنه. تلویزیون روشن نمیشه دیگه و روح من خورده نمیشه. صدای ریش تراش و دوش صبح، مزاحم بهترین ونازترین ساعت خاب من نمیشه. زنگ موبایل یک هو رشته ی افکارمو پاره نمی کنه. می تونم شب ها پنجره ی اتاق خابو باز بزارم و هوای سرد بهم احساس زنده بودن بده. دیگه این که قاعدتن اختلاف نظری نیست... دادی نیست... فریادی نیست... دعوایی نیست... قهری نیست..

بعد از همه ی این تصویرهای خوب، همچنان که پاپ کورن می خورم و پنجره های باز کامپیوتر رو یکی یکی می بندم، یادم میاد از وقت خابیدن. و وسعت خالی تختخاب. تخت دو نفره. و این که این چیزهای خوب رو نمی تونم با خودم به تخت ببرم. باید تنها بخابم. و فکر کنم سخت ترین قسمت ماجرا، اینجاست: یک نفره خابیدن توی تخت دو نفره.

  • یگانه

برف میاد... باور کردنی نیست... از صبح سرسختانه برف میاد... توی این کویری که با بهانه های زیرکانه ای به ریشه دواندنم، اصرار داره... همین دیشب بود که می اندیشیدم توی خاک به این بدی که اینجا داره و بذر به این سرسختی و اطوار داری که منم؛ محاله بشه ریشه گرفت.

چیزی که از خاک به این بدی انتظار نمی رفت این بود که خوب بشه.

  • یگانه