انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۸۶ مطلب با موضوع «خودم» ثبت شده است

امسال هم گذشت. من نمی تونم روز تولدمو فراموش کنم و از یادآوری دوستانم غافلگیر شم. از روز اول دی، روزهام شروع به درخشیدن می کنن. شاید به خاطر اینه که این قضیه ی تولد توی خونواده ما خیلی مهم گرفته میشه. اولین و هنوزم معتقدم بهترین کادوی تولد تمام عمرم که یادم میاد توی 5 سالگی از مادرم گرفتم؛ این بود که یک خطای بسیار جدی (و شرمآور) مرتکب شده بودم و مادرم با تاکید براین که چون روز تولدمه منو بخشید. (البته حقیقتش اینه که اون اتفاق شب تولدم افتاد... کلن ماهیت این دست اشتباهات به گونه ای هست که در شب میفته... اونم شب های سرد دی ماهی!) خیلی از کادوهای تولدهامو هنوز دارم... مثلن یه کلاسور میکی ماوس که اول دبیرستان بودم گرفتم یا روان نویس سبز که توی پیش دانشگاهی بودم داداشم بهم داد، یا یه مجموعه از کتابای شل سیلوراستاین که تازه باهاش آشنا شده بودم. یه وقتایی هم مایعات و جامدات و گازها کادوی تولدم بوده اند...!!! به علاوه ی کلی کلی کتاب... که تقریبن آخرینش ساختار و تاویل متن بابک احمدی بود حدود 4 سال پیش یا بیشتر... فکر کنم هنوز دانشجوی فوق نشده بودم و اهدا کننده اش، ایران بود هنوز. یادمه یک سالی به طور هماهنگی از دوست و فامیل و خونواده لباس گرفتم. سال جهانی بولوز نامگذاری کردمش. کیف، خودکار، لوازم آرایش، ادکلن، اپی لیدی، کفش پرفکت استپ، شال... نمیشه همه شونو بشمارم. یادم نیست اصلن. 

یادمه صبح روز تولدم که از خونه رفتم بیرون خیلی تعجب کردم که همه چیز مثل همیشه بود... انتظار داشتم جور خاصی باشه. روز تولد من... ولی نبود. برای همه ی مردم یک روز عادی از زندگی شون بود. برای من یک روز غیر عادی. یک روزی که اصرار داشتم غیر عادی باشه و نبود...

ظهر معمولی، ناهار معمولی، خاب بعد از ظهر، عصر، شب. 

شب که اصرار داشت در ابهام و دود و قل قل و قهوه و فلاش دوربین توی کافی شاپ هتل فهادان، غیر معمولی باشه. نمیدونم بود یا نه. 

چراغو که خاموش کردم ودراز که می کشیدم احساس کردم نسبت به پارسال هیچ چیز هیچ فرقی نکرده. یک سال معمولی گذشت پر از ماجراهای معمولی. چند تا کتاب خوندم. چند تا سفر که البته جاهای جدیدی نبودن. یک کمی زبان کار کردم. یک کار جدید هنری یاد گرفتم. روابطم با بعضی ها بهتر شد و با بعضی ها کمتر. برای انسان درونگرایی که من هستم کمیت ارتباطم با آدم ها اصلن مسئله نیست. کیفیتش ههم تحت کنترل بود تقریبن. مشکلات جسمی که پیش اومد و رفع شد. مشکلات مالی که پیش اومد و رفع شد. به خیر کردن ها. تصادف ها. دلشوره ها. خبر های خوب. خبرهای بد. هیجان ها. انتظارها. بزرگ شدن نی نی دختر خالم. ماهرتر شدنم در پختن کیک. اضافه نکردن حتا یک کیلوگرم وزن. بهتر شدن شنای کرال. بهتر شدن زبان. چند تا نمره ی خیلی عالی در خویشتنداری ام توی ارتباطم با آدما. چند تا نمره ی خیلی بد. 

همین قدر ساده: یک سال.

  • یگانه

اول ها دی، ماه بهتری بود...

اول ها یعنی کی؟... از کی دیگر شده آخرها...؟

می دانم و نمی دانم. 

تولد خانم برادرم، خاهرزاده ام، برادرزاده ام، عمه ام، خودم، مینا، علی، المیرا، فاطیما و... در همین ماه است. به سبک خودم، برای خودم کادوی تولد می گیرم. به جای همه ی کسانی که دیگر از آن ها انتظاری ندارم. شاید یک وقتی چرا. کیک می پزم با تزئین شکلات و دراژه های محبوبم. در آخر آرزو می کنم و شمع ها را فوت می کنم. شمع ها را.

پ.ن: هنوز تصمیم نگرفتم برای تولدم چی بخرم. باید بزارم تا شب آخر. میخام سورپرایز شم.

  • یگانه

مثل هفده سالگی ام از خاب برخاستم. با بولوز و دامن خانگی. هوای اتاق خاکستری بود. مه گرفته. چند بار پلک زدم تا یادم بیاید کجا هستم. بوی آشنا. جای نا آشنا. توی اتاق مهمان خابیده بودم. با پتویی بیگانه. مادرم پتوی خودم را پیدا نکرده بود. قبلن ها که تهران بودم وقتی به خانه برمی گشتم این اتفاق نمی افتاد. پیدا نشدن پتو را می گویم. گم نمی شد اصلن. سعی کردم هفده سالگی خودم را حفظ کنم. خرامان رفتم دستشویی و صورتم را شستم و موهایم را شانه کردم و به سبک همان موقع ها با کش بستم؛ برعکس الان که با گیره جمعشان می کنم. پدرم هم بلند شده بود. لبخندم را تنظیم کردم و صبح بخیر گفتم. پرسید مادرت نیست. خندیدم. خودش هم خندید. نبود خب. پرسیدن نداشت. چای را اما برایمان گذاشته بود. سفره ی صبحانه را روی زمین چیدم. وسط هال. دو نفری نشستیم دو طرفش. به سبک ایدئالم: روبرو. حرف زدیم. مثل تمام مردم دیگر. از احوالپرسیی روزانه شروع شد. در اقتصاد مکث طولانی داشت و با سیاست به اوج هیجان رسید. دقیقن هفده سالگی ام را حفظ کرده بودم. بی ربط و ضد و نقیض حرف می زدم. فقط میخاستم دست از این دیالکتیک نکشم. میخاستم یادش بیاورم خاطراتش را. میخاستم جای خالی ام را فردا و فرداها حس کند. میخاستم وقتی نباشم دلتنگم بشود. برعکس شد. بلند شد خداحافظی کرد. نگاهش کردم ورفت. رفت و من دلم تنگ شد برای تمام روزهایی که می توانستم نزدیکش باشم. یا نه. نمی توانستم. فقط می خاستم.

  • یگانه

بله. خبری شده. 

خبر رفتن و برگشتن و باز نیامدن.

به غذاهایی فکر می کنم که این چند روز خوردم. ظرف هایی که شستم. فیلم هایی که دیدم. حرف هایی که زدم. حرف هایی که شنیدم. همین دیروز یا امروز بود؟ یا همین چند لحظه پیش که می دیدمت دراز کش روی کاناپه با چین های عمیقی که روی پیشانی ات می انداختی و با این کارت القا می کردی که حرف هایت مهم است... من نمی شنیدم. نمی شنیدمت. پوست مهتاب گونت را می دیدم با گونه های صورتی رنگ و یقه ی باز پیراهن سبزت را... و پیش پیش می دیدم که نیستی. که ساعت 4 روز 2 شنبه فرا رسیده و تو رفته ای.

  • یگانه

خیلی سردم بود. همون یه لحظه که سرمو اوردم بیرون از زیر پتو بدتر شد. هنوز شوفاژ اتاق خابو باز نکردیم. اول فکر کردم صدای آلارم گوشیه. طفلک تقدیرش این بود که ساعت 6:30 زنگ بزنه و بعد از یکی دو بار تکرار خاموش بشه و ابدن تاثیری در بیدارباش نداشته باشه. یکمی که دقت کردم دیدم نه آلارم نیست. انگار گوشیم داشت زنگ می خورد. با خودم گفتم اول صبح جمعه ای واقعن آدم بی فکریه. و تندی توی ذهنم تصحیحش کردم: البته اگه خبر بد و در عین حال مهمی نباشه. و دستمو دراز کردم و گوشیمو از روی پاتختی برداشتم. هر چی باشه، خبر بد، بدتره از بی فکری. شماره ی ناشناس. چشمامو ریز کردم و خاستم جواب ندم و به قول صادق هدایت از فحشمندی ِ ملت خود، خشنود باشم... بعد تصمیم گرفتم جواب بدم و مطمئن بشم اشتباهه تا فحش های نازنین این مرز و بوم را به هدر نداده باشم. در آخرین لحظه به خودم گفتم: بهترین شکل همینه. اشتباه گرفتن هم بهتره از خبر بد هم بهتره از اینکه با یک آدم بی فکر هم کلام بشم. دکمه ی سبز را فشردم:

- بله؟

_ از دانشگاه تهران تماس میگیرم. شما خانوم ِ...

نه. به هیجان نیومدم. بلند نشدم بشینم. حتا صدامو صاف نکردم. موهامو از روی چشمم کنار زدم. فکر کنم باید کمی کوتاهشون کنم.

  • یگانه

نمی دونم چه مساله یا مشکل یا موضوع یا حتا دعوا و مرافعه ای توی دنیا هست که با یک دوش آب سرد و یک شامپوی پرو ویتامینه ی جدید با اسانس هیجان بخش، به دست فراموشی سپرده نشه؟

حتا اگه از دست دادن مصاحبه ی دانشگاه تهران باشه.

  • یگانه

"کاش یکی بود اینا رو ده سال پیش به من بگه."

مگه نگفته؟ حتمن گفتن. خیلیا گفتن. خیالمون میرسه که ما بهترین نصیحت کننده های عالمیم و اگه یکی همینجوری که ما مثلن درک داریم و نصیحت می کنیم با ما حرف می زد، خیلی تحت تاثیر قرار می گرفتیم!

اینا به کنار. به این فکر می کنم که 10 سال دیگه، چه چیزهایی هست که حسرت می خورم کاش یکی بهم گفته بود. اجازه نمیدم روزگارم بر مدار حسرت بگذره.

  • یگانه

از دیشب برنامه ریزی کردم برای پختن یک قورمه سبزی جانانه. سبزی فریز شده و لوبیای پخته شده داشتم. فقط زمانبندی درست مطرح بود و یک انتظار معقول برای جا افتادن. ازصبح شاهد جوشیدن ملایم گوشت و سبزی بودم. در مرحله نیمه نهایی لوبیای پخته شده و ادویه ی مناسب رو اضافه کردم. بعد دوباره منتظر شدم و در مرحله ی یک چهارم نهایی لیمو امانی شو با چنگال سوراخ کردم و انداختم توش.

اون موقعی که طبق برنامه ی همیشگی می بایست پخته شده باشه، از شیشه ی در قابلمه توشو نگاه کردم. همانطور که انتظار داشتم به آرومی می جوشید. درشو برداشتم. نمی دونم چه مشکلی پیش اومده بود. ولی خراب شده بود. جوری که با اضافه کردن هیچ ادویه و چاشنی و سسی یا حتا مواد اولیه و اصلیش، انتظار نمی رفت که بتونم درستش کنم. نمی فهمیدم اشتباهم چی بوده تا تصحیحش کنم. نمی دونستم اشکالش کجاست. خراب شده بود. همین.

دلم نمی یومد بریزم دور. همه چی به کنار. کلی براش وقت گذاشته بودم. خاموشش کردم و گذاشتمش یه کناری. نمی دونم چی میشه یا چه کارش می کنم. ولی فکر می کنم بهترین کار همین بود که خاموشش کردم.

بعضی رابطه ها همینه. بهترین کار همینه که خاموش بشه. گرچه به راحتی خاموشی شعله ی زیر قابلمه نباشه. 

  • یگانه

1. center of universe

2.تنهایی

3. تعالی

4. سکوت

5. دیگری

6. رایموندو فوسکا

7. الجرنون

8. ژاناتان

9. فریدا

10. قلم مو

11. زوربا

12. فروغ

13. d.r.

14. تاک قد کشیده

15.کیم سالار توت فرنگی

16. اگزیستانسیالیسم

17. صلیب خود

18. دلباختگی

19. هپی

20. یگانگی.

  • یگانه

زیاد حرف زدن... با یکدیگر حرف زدن... 

با یکدیگر زیاد حرف زدن آیا باعث برطرف شدن سوء تفاهم های ممکن می شود؟

یا به وجود آمدن سوء تفاهم های جدید؟؟؟

  • یگانه