انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵ مطلب با موضوع «خودم :: سپیدواره ها» ثبت شده است

باشد. باشد.

می گویم بروند تمام این ابرهای آشوب

از راهروهای انتظار و سیگار

دربدر به دنبال پریز برق و شارژر کتابی

برای نیم ساعت دیدار.

می گویم به نظم بایستند جملات دشوار:

- حال شما خوب است؟

- خوبیم. خوب می گذرد. 

- بله. نه.

- که این طور.

- یک فنجان چای بیار!

- کمی بیشتر بمان.

- باشد. خدانگهدار.

می گویم اخم نکن!

خیره نشو به آن دیوار...

می گویم نلرزد دلم که نلرزد لب هایم

می زنم پشت دستت: اندازه نگه دار.

می گویم زودتر عمل کن دارو،

                                    مخدر،

                                             مشروب...

از خم و پیچ این همه آگاهی: فرار!

پ.ن: اصلاحاتی به ذهنم میرسه... ولی همینطوری بکر با غلط هاش، و با خلقت اولیه اش بماند. تا یادم باشد کی متولد شد. و کجا دقیقن.

  • یگانه

نگاه می کنم

شادی.

می شناسمت؟

لبخندت آشنا نیست

آشنا نیستی

با تو عهدی نداشتم

تو را تجربه نکردم

مرا نباختی

هم را نیافتیم

دوست هم نبودیم

  • یگانه

بر لب هایت آواری از یک لبخند

در دست هایم: هیچ

و از نگاهت

سوسوی التماسی گنگ

می تراود در چشم هایم

صمیمانه بخاه

- چه می گویی؟

.

.

.

نگاهم هنوز ناسیراب

چرا گریخت چشم هایت؟

آوار لبخندِ کداممان است

این بارقه های شفاف و گرم

که در سکوتمان شناور است؟

صمیمانه بگویم:

- دست هایم را خالی بپذیر.

  • یگانه

هیچکس تسخیرت نکرده قبلن

تا از روی سرهایی

که پرچمت کرده اند

تو را بشناسم...

_ مرزی بکش

برای بودنت!

ای جاودانه!

روی خاک بایست

و دست هایت را نشانم بده

_ مرزی بکش

برای دیدنت.

  • یگانه

کوشیدم که از تنهایی نترسم

- از تاریکی

  فشار

_ از بی زمانی

   تشابه شب و روز

- از سکون

- از فنا

  عدم...

کوشیدم لبخند بزنم

خلاصه کنم احتضار خویشتن را

و آرام بمیرم.

  • یگانه