انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

بعد از این همه ذوب شدگی در روزها... چند روزی می شد که عمیقن هوس گوش سپردن به بیژن مرتضوی در وجودم بیداد می کرد. نمیدانم از کجا اومده بود... ولی سه چهار روز گذشت و سرد نشدم. بالاخره امروز آمدم و کامپیوترم را روشن کردم... و البته قبلش ناهار را گذاشتم، ظرفهای صبحانه را شستم، دور و بر هال را مرتب کردم آماده ی جارو کشیدن... و گرچه چمدان را برای سفر فردا نبستم اما لیستی از کارهای امروز بعد از ظهر و کارهای فردا تهیه کردم... گردگیری کردم... روی اوپن را مرتب کردم... یخچال را سامان دادم... 

و عجیب اینکه بعد از همه ی این کارها، هنوز دلم بیژن میخاست... کامپیوترم را روشن کردم بالاخره... اما توی آرشیوم خبری از بیژن نبود... وسوسه شدم یک سری به آهنگهای قدیمی عارف، مهستی یا حتا رضا یزدانی بزنم... ولی دلم پر می کشید همچنان برای آن صدای ویولون... توی هاردم آرشیو کامل بیژن بود... ولی یادم نمی آمد هاردم کجاست! بعد از این دوسه بار اسباب کشی... توی کشوی خودم و سعید نبود... توی قفسه ی کتابها و حتا کشوهای پاتختی... ناامیدانه کشوی میزتلویزیون را باز کردم و یافتمش... بعد دیگر نفهمیدم نیم ساعت بعدی چطور گذشت... هر آهنگی یه جور حال و هوا رو ررونم زنده می کرد... یه سلکشنی بود که آن سالها؛ یا بهتره بگم آن سال؛ موقع خاب همیشه توی گوشم بودند... یه آهنگی بود که صبح ها توی راه دانشکده گوش می کردم... موسیقی بی کلام بغض که مدت ها زنگ موبایلم بود... یه آهنگی که متنشو نوشتم و تحلیل فلسفی کردم... 

و آن یکی... آه... 

بوی پاییز... زمین نارنجی... غروب خورشید پشت کوههای آب و برق... هیاهوی دانشگاه فردوسی... نیمکت تک افتاده ی پشت دانشکده اقتصاد... کفش های سفید من و کوله ی مشکی... و دست هام...

و دلم که می لرزید...

  • یگانه