انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳۸ مطلب با موضوع «خودم :: فراتر از روزمرگی» ثبت شده است

مدت هاست خشم درونم را بیرون نریختم... بعضی ها داد می کشند... نمی توانم بگویم خشمگین نشدم. البته شاید هم نه. بیشتر نا امیدم. گسسته.

سر کلاس ریاضی می نشینم. ردیف سوم. با مانتوی آستین بلند و شلوار فاستونی  و مقنعه مشکی. استاد دعای فرج را می خاند و ناخودآگاه زیر لب زمزمه می کنم. وسط کلاس بحث به نکاتی پیرامون شعارهای افزایش جمعیت می کشد. سکوت می کنم. نه موافقم. نه مخالفم. بالکل گسسته ام از این زن ها و دخترهایی که اینجا نشسته اند. دارم به مهمانی امشب فکر می کنم و این که پیراهن بافت سورمه ای را دو بار قبلن پوشیده ام. رنگ روشن هم که معذوریت دارد. فکر نمی کنم به این جا. به این ها. نمی دانم کدامشان به خدا اعتقاد ندارند. فکر می کنم که هنوز اندکی تب دارم. خیلی وقت است که گریه نکرده ام. دیوانه وار نخندیده ام. غافلگیر نشده ام. دلتنگ چرا.

به نظرم یکی از بزرگترین موهبت های این زندگی آن است که وقتی فکر می کنیم از چشمانمان خوانده نمی شود.

  • یگانه

تنبل نشدم...

رمقی نمانده بود برایم...

سه هفته پشت سر هم کلاس داشتم. صبح تا ظهر. حتا جمعه ها. به اضافه ی باشگاه روزهای زوج. برنامه ی خرید خانه و مهمانی Gianni و بقیه چیزها. تازه برنامه دانلود فیلم ها هم معوق بوده توی تمام این مدت. همین حالا هنوز بازوهایم خسته ست و نگرانم بادمجان ها نسوزند.

احساس می کنم مسئولیت سنگینی است. برای برنامه های خودم بی وقت می شوم. در برابر فطرت کودکانی که پدر و جغرافیا و چهره و هوش خود را انتخاب نکرده اند. بغضم می گیرد. در این دنیای به این بدی، می خواهیم و بدتر از آن! می توانیم شاد باشیم و ساکت بمانیم. بغضم می گیرد.

 از صبح یک شنبه که معاون استاندار تاکید می کرد "بچه های سر کلاس درس، شاید به خاطر دعوای صبح پدر و مادرشان غمگین اند و دل هایشان شکسته است... دست هایشان را بگیرید تا راز دلشان را بشنوید" تا حالا مدام بغضم می گیرد و اشک هایم می ریزد... چند سالم است؟ هنوز هم بدترین خاب هایم، تصویر روزهایی است که با اشک به مدرسه می رفتم. حواسم پرت می شد اما یاد صبح که می افتادم دلم هری می ریخت... با ترس می دویدم و برمیگشتم. می دویدم. بعد پشت در می ایستادم. زنگ نمی زدم. دستم نمی رسید. در نمی زدم. می ایستادم. می ترسیدم. می ترسیدم بروم تو و مادرم نباشد. رفته باشد. برای همیشه رفته باشد.

پ.ن: بچه ها می ترسند. باورشان می شود. باورم میشد. هربار. هر روز.

پ.ن 2: خودخاهی آن است که مادرم را می خاستم. می خاستم و نگهش داشتم. نگهش داشتیم. به بهای عمرش. به قیمت زیستنش. ماند برای من. برای ما. اما تمام شد. نگاهش می کنم و قلبم می گیرد. نگاهش می کنم و از خودم بیزار می شوم. ای کاش گذاشته بودیم برود.

پ.ن 3: هنوز هم هر بار که گوشی اش را جواب نمی دهد یا دیر جواب می دهد دلم هری می ریزد...

  • یگانه

توی ماشین بیشتر فکر می کنم. اغلب. توی جاده بیشتر. اگر موسیقی لایت سهیل نفیسی باشه، بیشتر. غروب جمعه ها، باز هم بیشتر.

دیروز نیمه ی شهریور  بود. .5 ماه و نیم از شروع سال گذشته و بالاخره در جایی هستم که می تونم بگم: اوهوم. بهترم. 

یا اصلن بگم: خوبم.

در فواصل سکوت هام، بیشترین فکرها رو در سرم دارم. بعضی وقت ها از پسشون بر نمیام. این سه هفته ی اخیرو با گریختن از خودم سپری کردم. از اون وقتی که داشتم از پله برقی های مترو پایین می رفتم (مسلمه که ایستگاه ولیعصر بود) و استین مانتویم کشیده میشد به لاستیک سمت راستش و من در همین صدا مخفی شده بودم... و آمدم و هی مخفی شدم توی کتاب ها و فیلم و کلاس رقص. هی جارو کشیدم خانه را و غذا پختم و فیلم دیدم و دعوا کردم. هی آرامبخش خوردم و خابیدم. هی کلک زدم و فکر نکردم. بعضی وقت ها با صدای بلند میشمردم که از جدال و محاکمه ی ذهنم گریخته باشم.

بعد ناگهان می دیدم روبه روی اینه نشسته ام و به صدای بلند می گویم: من بی شعور ترین آدمی هستم که به عمرم دیده ام.

و اصلن درگیر این نبودم که از نظر نگارشی جمله ام ایراد دارد. بعد نگاه می کردم به تصویر. به چین های دو طرف لب هایم که عمیق می شد و در خود، بغضی را بی صدا می کرد... به موهای مشکی روی شانه هایم... به ابروهای کشیده ام... به تصویری که آرزو داشتم به اندازه اش، معصوم باشم... و اشکی که سرد نمی شد... بند نمی آمد.

هنوز هم خیال می کنم به شناخت خوبی رسییدم از خودم.6 هفته گذشته و من خوبم. دیروز که از با سرعت و فشار از تونل سرسره ی ابی لیز می خوردم، به جز بار اول که درگیر کشف کردن خم و پیچ مسیر بودم... هی خودم را از درون حاضر غایب می کردم. آن جا بودم. با همه ی حواسم. یک مسیر مستقیم رو به جلو... یک پیچ تند به چپ و بلافاصله دوباره به چپ... بعد مکثی کوتاه و پیچ خیلی تند به راست و بعد بینی ام را میگرفتم و سقوط در آب. 

هی لیز خوردم و هی چک کردم. حاضر بودم. با تک تک ِ حواسم. می آمدم بالا. خم می شدم و دست هایم را به زانوهایم می گرفتم و نفس نفس می زدم. و فکر می کردم. خوب بودم. خوبم.

  • یگانه

 انگار دنیاهای موازی با هم رابطه ی تناقض دارند...

هرچه توی دنیای حقیقی پر مشغله تر میشم، توی دنیای مجازی ساکت ترم. بیشتر وقت ها به چیزهایی که میخام بنویسم فکر می کنم و توی ذهنم پیش نویس هاشو آماده می کنم. مثلن توی جاده... هر هفته... جمعه ها ظهر... که این 25 کیلومترو طی می کنیم... و جدیدن آهنگ های جدیدی ریختم روی فلش... احساس کردم فرامرز اصلانی دیگه حالش بهم خورد از بس توی همون راه همون شعرو خوند: 

الا ای آهوی وحشی کجایی...

همه چیز عوض شده... یا احتمالن نگرش من به همه چیز... احساس می کنم اصطکاک هوا با نفس هام کاهش پیدا کرده...

جمعه با همه ی بارش، بسی راحت تر گذشت. توی راه برگشت آهنگ "خونه ی ما" مرجان فرساد بود که گوشه ی لب هامو به لبخند گشاده می کرد و بالاخره احساس کردن این موضوع که : اتفاق های بد و آدم های مغرض و قضاوت های حقیر، می تونند باعث قوی تر شدن م بشن. عجیب اینه که تا حالا نفهمیده بودم. 

خبر بد اینه که دوره ی جدید رقص با برنامه هام جور در نمیاد.

پ.ن: به دوش کشیدن بار هستی، راحت تر شده.

  • یگانه

چشم باز می کنم. روشن است. احتمالن 8 صبح. غلت می زنم و زانوهایم را توی شکمم جمع می کنم. معده ام آشوب است. برمی خیزم. می ایستم جلوی اینه تا موهایم را شانه کنم. نرسیده به دراور سرم گیج می خورد. لبه ی تخت می نشینم. نمی توانم بیش از این ندیده بگیرم این آشوب را. دیروز هم موقع تماشای فیلم سرم گیج خورد. پریروز موقع پیاده روی. و تقریبن هر روز صبح. 

جلوی آینه می ایستم. موهایم را برس می کشم. با گیره جمع می کنم. می روم به سمت دستشویی. صورتم را آب می زنم. توی آیینه نگاه می کنم. سرم را به راست می چرخانم. یک کمی شاید رنگم پریده است. برمی گردم به اتاق خاب. می نشینم لب تخت. لب پایینم را گاز میگیرم و فکر می کنم. دوست دارم مطمئن باشم. توی ذهنم هی مرور می کنم... مطمئنم. پس چرا مطمین نیستم؟ تقویم کوچکم را از پاتختی برمی دارم و شروع می کنم به ورق زدن. علامت های قرمز رنگ را چک می کنم. خب. هنوز زود است برای قضاوت. چند روزی وقت هست تا مطمئن شدن. 

خودم را راضی می کنم. باید مطمئن شوم. کشوی پایین را می کشم بیرون. باید همین جا باشد. آن جا را زیر و رو می کنم. آخر سر لای یک کتاب پیدایش می کنم. سرم را تکان می دهم. باید مطمئن شوم. 

می روم سمت دستشویی. دل آشوبه ام بیشتر می شود. با دست های لرزان بازش می کنم...

تمام آن سه دقیقه ی انتظار را به خودم زل زدم توی آیینه. سعی کردم به چیز دیگری فکر کنم. امروز شروع می کنم به خاندنِ "شطرنج باز". ولی اگه مثبت باشه چی؟ لعنتی. به چیز دیگری فکر می کنم: بهتر است همین امروز اقدام کنم برای ثبت نام ترم پیشرفته ی شنا. تابستان بهترین فصل است. بعد از ظهر زنگ می زنم. حتمن. ولی اگه مثبت باشه چی؟ بهتر است بیشتر وقت بگذارم برای تمرین خط. 3 جلسه که نرفتم. این یک ماه هم که یک سطر ننوشتم. باشه ولی اگه مثبت باشه چی؟ این هفته می روم آرایشگاه موهایم را کراتینه کنم. مشکی شدنشان خیلی خوب است. صاف هم بشوند دیگر عالی است. اگه مثببت باشه چی؟ مثبت نیست. کلاس رقصم از این هفته دوبارره شروع می شود. قرار است باله ی ایرانی کار کنیم. اگه مثببت باشه چی؟ نیست. مثبت نیست. اگه باشه چی؟

کیت را برمی دارم. لبم را گاز می گیرم. ابروهایم را بالا می اندازم و میخانم. 

دست هایم می لرزند. بدون آنکه در آینه نگاه کنم، دست هایم را می شویم و از دستشویی می آیم بیرون. روی پله ی ورودی پذیررایی می نشینم. نفسم را که حبس شده بود. بیرون می دهم. دست هایم را روی شکمم حلقه می کنم. چشم هایم را می بندم و لبخند میزنم. چند لحظه می نشینم. گرسنه ام است. می روم چای دم کنم.

احساس می کنم به سمت آزادی بی نهایت قدم بر می دارم.

  • یگانه

سایه ی یک نفر سنگینی می کرد روی تک تک نوشته هام. دیگه نمی کنه. 

  • یگانه

همین دنیای عادی و تکراری را می شود جور دیگری دید...

باور کردنش که هیچ، حتا تصورش هم سخت است؛ اما می شود. می شود زمان را تا چند برابر کش داد. می شود مکان های نزدیک را دور و مکان های دور را نزدیک دید. می شود بی اختیار خندید. تا حد مرگ خندید. می شود یک دست بازی حکم را 7 ساعت به درازا کشاند. می شود بی محابا رقصید. تا جایی که زانوهایت درد بگیرد و نفست بند بیاید باز هم بیشتر رقصید. می شود  گفت و نرنجید. شنید و نگریخت... آخ که می شود. واقعن می شود. باید بهایش را بپردازی. بهایش، میدانی؟

  • یگانه

سرفه می کنم و از خاب بیدار می شوم. با خاب آلودگی می نشینم. در آخرین لحظه ی برداشتن لیوان آب از روی پاتختی، دستم سست می شود و لیوان واژگون می شود. کاملن هوشیار می شوم. آن طرف پاتختی، جایی که آب ِ لیوان خالی شده است، آلبومم قرار دارد. با اضطراب برش می دارم. خیس ِ خیس شده است. ورق می زنم. لبخندهای کاملن مصنوعی ام در تمام عکس هایش خیس و سست شده است. تصور می کنم بعد از خشک شدن آلبوم حتا ببدتر هم می شود: چروک می خورد...

*

سرفه می کنم و از خاب بیدار می شوم. با خاب آلودگی می نشینم. لیوان آب را برمی دارم و لاجرعه سر می کشم. چقدر گرم بود. چقدر گرم است. کولر را روشن می کنم و آبی به صورتم می زنم. برمی گردم توی تخت. انگار خاب می دیدم. یادم می آید. بلند می شوم برای اطمینان آلبومم را چک می کنم. ماتم می برد... این کی اینطوری شد؟ لبخندهای مصنوعیم در تمام آن عکس ها چروک خورده است...

سرفه می کنم و از خاب بیدار می شوم. با خاب الودگی می نشینم. لیوان آب را برمی دارم. از روی وزنش می فهمم که خالی است. نیمه بیدار می روم بیرون. راهروی باریک و پایین آمدن از 3 پله. سمت چپ آشپزخانه است. لیوان را زیر آبسردکن می گیرم خالی است. یخچال را باز می کنم و توی در را نگاه می کنم. پارچ هم خالی است. کشوی فریزر را می کشم بیرون. ظرف یخ را برمی دارم. کاملن هوشیار شده ام. چند تکه یخ می اندازم توی لیوان و آن را از شیر آب می کنم و می گذارم روی میز آشپزخانه. یک قلپ می نوشم و می نشینم. کولر که روشن نیست. چقدر سردم شده است. نور مهتاب از بالای پنجره ی آشپزخانه وارد شده و دیوار را روشن کرده. خیلی زیباست. می نشینم و مهتاب را نگاه می کنم بر فراز آسمانی به این صافی... بلند که می شوم دستم می خورد به لیوان و می افتد روی سرامیک و در کسری از ثانیه سمفونی بی مانندِ برخورد هزاران بلور کریستال بر آن اجرا می شود. با احتیاط برمی گردم بیرون. باشد برای فردا. برمی گردم به اتاق خاب. جلوی دراور می ایستم و یادآوری شکستن آن لیوان لب هایم را منبسط میکند. به درون آینه خیره می شوم، لبخند می زنم. واقعی. هیچ چروکی در کار نیست. 

  • یگانه

دلم از این اسمان ها میخاهد... همین را میگویم که عکسش را گذاشته ای... که یک گوشه ای زیر همین ابرهای گرفته اش, هی راه برویم, توی خیابان های ولیعصرش... (ولی شب, ولی صبح) و بخندیم... و قدم هایمان را تا فردوسی بشماریم و بعد برگردیم چک کنیم تا مطمین شویم درست شمرده ایم... خودت را تعریف کنی برایم و روی سردترین نیمکت های سیمانی در سردترین روزهای زمستان گرم شویم... و کیک sisi بخوریم و بعد که بلند شویم, روی زمین تصویر گلی نقش بسته باشد که گلبرگ هایش را با یکدیگر گریستیم... هی از سر ابو ریحان که رد شدیم به شیرینی فرانسه وعده دهیم که این بار, این بار مهمانش میکنیم به حضور خود با صرف ان هات چاکلت موعود... و هر وقت کلیدم را جاگذاشته باشم, انقدر کتابهای ان کتابفروشی نبش میدان را ورق بزنیم, تا دوستانم سر برسند. بعد من توی اتوبوس کنارت بنشینم که تا وقت رفتنت تنها نباشی...
اسمان یکی است... جای تو اینجا, زیر ابرهایی بر فراز ولیعصر, خالی است اما. از حالا.

  • یگانه

به آرامی بلند شدم و از تخت رفتم پایین. ایستادم. اتاق تاریک بود؛ اما چشمانم به تاریکی عادت کرده بود. ناخودآگاه به او خیره شدم. به پهلو خابیده بود. رویش به سمت پنجره بود. پشت به من. با زانوهای دولا. با شلوارک صورتی با عکس یک صورت کاریکاتوری در یک سمتش. زانوی چپش جلوتر از زانوی راست بود و ساق هایش روی هم بود. بازوی راستش روی تخت بود و دست راستش دولا بود و زیر سرش. موها روی بالش پخش بودند. حتا توی این نور کم هم رنگ کاکائویی شان مشخص بود. بلند و طولانی نفس می کشید. مثل همیشه. در این فصل سال. به خاطر حساسیت است. خاب بود یا نه؟ به چه چیزی فکر می کرد؟ با این پلک های بسته دوست داشتم تصور کنم که معصوم به نظر می رسد.  بلافاصله به تصور خودم خندیدم. با چشم های بسته هر جنایتکاری هم بی گناه می نماید. نگاهش کردم. نمی توانستم شیفته اش باشم. با او در هماهنگی کامل نبودم. بهش انتقاد داشتم. از گم گشتگی اش کلافه شده بودم. دوست داشتم دست بگذارم روی شانه اش و بگویم: ... نه. هیچ. فقط بفشارمش. لبخند بزنم در چشم هایش. و سعی کنم که تلخ نباشد. دوست داشتم بپذیرمش. بتوانم با تمام محدودیت ها و محذوریت ها و ندانستن ها و نتوانستن هایش بپذیرمش. دوست داشتم به او اطمینان بدهم که می شود. راضی اش کنم که همین روزها هستند که می تواند جادویی شان کند... به جای غلت زدن در خاطرات و هی مزه مزه کردن روزهایی که خیال می کند بهترند. دوست داشتم در تنهایی و دوری و خستگی و بالا رفتن سنش، هی بهانه پیدا نکند و هی غصه نخورد. دوست داشتم با او یگانه باشم. غلت زد. بلند شد نشست. لیوان اب را از پاتختی برداشت و تمام آن را سرکشید. من را ندید. من آن جا نبودم. روبرویش نبودم. درونش بودم.

  • یگانه