انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

زندگی واقعی آدم ها - آدم های به قول ملکیان گوشت و پوست و استخان دار - چیز دیگری است. فراتر از این کلماتی که انگشتانم هی می نویسد و بعد با مکثی طولانی تمامشان را پاک می کند و باز از نو. فراتر از آن چیزی که ما از آن ها می بینیم.

برای توصیفِ این زندگی واقعی، برای این آدم های گوشت و پوست و استخان دار، هیچ متن و شعر و قطعه ای، کافی نیست. هیچ متن و شعر و قطعه ای.

  • یگانه

حالم خوب است. نه به این خاطر که کارهای پیش پا افتاده را بالاخره انجام دادم. یا بالاخره "تماما مخصوص" عباس معروفی را تمام کردم؛ یا چون از فردا دوباره می توانم بروم شنا؛ یا چون بازی (chicken) را تا آخرین مرحله انجام دادم... حالم خوب است چون تصمیم گرفتم خوب باشد. از دیشب که تمام 30 کیلومتر راه را لبخند زدم و دستم را از شیشه بیرون نگه داشتم و خیس شد... با بارانی که دیروز ظهر آرزویش را کرده بودم.

  • یگانه

با سردرد از خاب بیدار شدن خیلی بده. اونم توی یک روز خیلی گرم. وقتی که نخای با خوردن مسکن، انجام تمام کارهای روزانه تو، به تعویق بندازی. گرچه کارهای پیش پا افتاده ای اند مثل جارو کشیدن و گذاشتن ظرف ها توی ماشین ظرفشویی و گردگیری و ... خب به هر حال خاندن چند سطر کتاب و شست و شوی بچه لاک پشت. دیروز در حالی پیداش کردم که به پشت افتاده بود. دست و پا نمی زد. با چشم های بسته. خیلی صحنه ی رقت انگیزی بود. فکر کنم یکی دوساعتی توی اون حال مونده بود و یا نا امید شده بود و یا داشت خستگی می گرفت. برداشتم شستمش. بعد با دستمال کاغذی خشکش کردم. گذاشتمش توی خونه خودش. بخاطر اذیتی که شده بود یک وعده هم غذای خارج از برنامه بهش دادم. بعد برگشتم و روی تراس نشستم. این روزها خیلی وقت هست برای فکر کردن. غروب را به انضمام ساختمان ها و شاخه های باغ زیتون چشیدم. دلم خاست کسی به سراغم بیاید. دست و پا نزدنم را تفسیر کند. شست و شویم بدهد. گرمم کند. بخاطر اذیتی که شده ام، توجه بیشتری نثار کند. و بعد مرا نگذارد و نرود به سمت غروب.

از همین فکرها بود که شاید سردرد گرفتم. کارهای پیش پا افتاده باشد برای بعد.

  • یگانه

ستاره ی بزرگی بر دامنم فرو افتاده است

ما را سر شب زنده داری است

برای نیایش به زبانی دیگر

شرحه شرحه همچون چنگ

ما را سر ِ آشتی است با شب

لبریز خدا

قلب های ما کودکانند

نیازمند خابی شیرین

و لبان ما در جستجوی بوسه اند

از چیست تردید تو؟

قلبم را پیوند مزن با قلبت

این خون توست که همواره سرخی می بخشد به گونه های من

ما را سر آشتی است با شب

آن گاه که یکدیگر را تنگ در آغوش می گیریم، مرگ می میرد

ستاره ای بزرگ فرو افتاده است بر دامنم

 

 

خانم الزه لازکر-شولر 

Else Lasker - Schuler

پ. ن. : البته حافظ خودمون می گفت: چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود         ور آشتی طلبم با سر عتاب رود

  • یگانه

روی تراس... رو به روی باغ زیتون... هوای ولرم نیمه شب مرداد... پیچش موها در دست باد کویری...  چراغ اتاق را خاموش کرده ام تا در چشم همسایگانِ کنجکاو ندرخشم... روی نرده خم می شوم... ارتفاع قابل ملاحظه ای نیست... تکیه می زنم به دیوار... تا دوردست ها جز تاریکی چیزی نیست... پنجره ی خانه هایی که تک و توک روشن اند و هر از گاهی یکی شان خاموش می شود... به جز آسمان، اینجا، جایی به من نزدیک نیست... خانه ام در فرسنگ ها دورتر به جا مانده است... - هرصبح با دست هایم - یا آن چه که از دست هایم باقی مانده - پی می کنم... با عرق و اشتیاق طرح می ریزم... و بنای خانه ای را می گذارم... و هرشب، باد، این بادِ بی رحم، آوارِش می کند بر سرم و ته مانده های آن را با خود می برد... این چنین است که هنوز آواره ام... بر ماسه نمی توان خانه ای بنا کرد... این جا آسمان به مردم نزدیک است؛ اما مردم به آسمان نزدیک نیستند... پلک های متورم خویش را بر هم می گذارم... شانه هایم می لرزد... سردم که نیست؟

برمی گردم. در را پشت سرم می بندم. شاید همسایه ای درخشش" شاخه ی نوری" را بر لب های زنی دوردست دیده باشد... همان که در آخر، به "تاریکی شن ها" بخشیدم.

پ. ن. : "نشانی"ِ سهراب.

  • یگانه

از گله ها و شکایت ها، نه گله ای دارم نه شکایتی. ساعت ها به سفیدی این صفحه خیره شده ام. در سکوتی که با صدای کولر، نوازش می شود پشت میزم نشسته ام و سعی می کنم متمرکز باشم. سعی می کنم بیشتر و بهتر به اِلِمان های خوشبختی ام بیندیشم. سعی می کنم به لاک پشتم فکر کنم و به رنگ لاک ناخنم که باید تجدید شود و به صدای ماشین لباسشویی که بوق بزند و بروم لباس ها را خالی کنم. سعی می کنم لبریز بشوم از عطش کتاب هایی که هنوز نخانده ام، راه هایی که هنوز نرفته ام، کوه هایی که هنوز ندیده ام. چه رویاها که منتظر من هستند. چه آوازها که باید بخانم، چه خنده ها که هنوز متولد نشده اند. می نشینم روی کاغذ برای شش ماهه ی دوم سال جاری برنامه می نویسم. تا جایی که می توانم در لابلای خطوط خاکستری رنگ، کتاب می گنجانم. تا جایی که می توانم شلوغش می کنم. زبان و درس و تدریس و کتابخانه و ... ماشین لباسشویی. بالاخره صدایش در آمد. بلند شوم بروم خالی اش کنم. یادم باشد وقتی برگشتم دستمالی بیاورم برای گردگیری. روی میز کامپیوترم لکه ی قطره های سفیدی نقش بسته.

  • یگانه
اگر یک نفر
هر آنچه که
از درونش برمی آید را بنویسد

بی شک از درون او
کسی رفته است

ایلهان برک / ترجمه :سیامک تقی زاده
  • یگانه

بر لب هایت آواری از یک لبخند

در دست هایم: هیچ

و از نگاهت

سوسوی التماسی گنگ

می تراود در چشم هایم

صمیمانه بخاه

- چه می گویی؟

.

.

.

نگاهم هنوز ناسیراب

چرا گریخت چشم هایت؟

آوار لبخندِ کداممان است

این بارقه های شفاف و گرم

که در سکوتمان شناور است؟

صمیمانه بگویم:

- دست هایم را خالی بپذیر.

  • یگانه

خاستم پاسخی بدهم؛ اما دانستم که دهانم جز به روی فریاد گشوده نخاهد شد...

  • یگانه

برای از یاد بردن... یک عمر... آری... یک عمر فرصت هست.

  • یگانه