همین جوری روی زمین که سرمو تکیه دادم به در تراس، میتونم تا صبح بشینم... چیزی هم نمونده... چند ساعت ناقابل... ماشین لباسشویی هنوز یک ساعت و بیست دقیقه داره تا تموم شه... و جلوی درش روی زمین حوله ها و ملافه های بعدی در انتظار... گوشیم توی شارژه و قاعدتا نباید استفاده ش کنم... فاک قاعده... قانون... هر چی... دایناسورها هیچوقت نگران شارژ گوشی نبودن... منقرض شدن... انسان ها نگران... یعنی تضمینی وجود داره که منقرص نشیم؟؟ ؟
با تایپ از سیر فکرم عقب میفتم... دو سه جمله جا می مونه، بعد از یه جای دیگه ای ادامه میدم... اون جمله های وسط لای سه نقطه های مرتب و پیوسته گم میشن...
وقتی به این فکر میکنم که مثل کابوس بودن ای روزا و دلم میگیره و مینویسمش... یهو از حجم و رئالیتی ای که این روزها گلومو میفشاره کم میشه... دو تا جمله کلیشه ای که خوندنش هیچ منتقل نمیکنه حال منو... شیمی خونم... احساساتی که در مغزم به زبان فارسی وجود دارن... کلمه هایی که کلمه آن و رنگ و طعم و بو و وزن ندارن... درد ندارن... چرا این حرفا رو می زنم؟
یگانه؟؟ ؟ چرا میگی اینا رو؟ ثبت نمی شن احساسات... باقی نمی مونن لحظه ها... تاب میخوریم در طیف تبدیل حس ها و حال ها به هم... مثل طیف رنگ... از رنگی به رنگی... از حالی به حالی... مثل این حال من... می پیچم در خود اشک میریزم... هق هق میکنم بدون نگرانی از چین هایی که روی پیشونی و کنار ابروها و زیر چشمم میفته، که در حالت عادی حواسم بهش هست که تا حد ممکن به تاخیر بیفته فرآیند چروک... بعد آروم میشم کم کم... خودمم نمیفهمم چطوری... لباس ها رو پهن میکنم... میزم رو مرتب میکنم... تختم رو صاف میکنم... چای دم میکنم... اینستا رو چک میکنم... بعد به خودم میام میبینم از فلان توییت دارم می خندم و با فلان آهنگ عشق میکنم...
همین جوری... همین قدر ناگزیر... انتخاب نکردیم که بیایم و باشیم و ببینیم. .رخصت کوتاهمون روی این خاک غریب، ارزش این همه پیچیده شدن رو داشت؟ خیلی والاتر شد حیاتمون از تک سلولی ها؟؟؟
فاک اون نردبان تکاملی رو که رسوند ما رو از آرامش زیر آب ها به دود و چای و ماشین و فلسفه.