انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

جهان سوم جایی است، که توی دفتر خاطرات شخصی ات، یک مطلبی را گنگ و مبهم و ادیب وار نوشته ای... وبعد از چند روز انتقادی می شنوی راجع به آن. نه اینکه تو انتقاد پذیر نباشی! یا اصلن چه ربطی دارد کشک و بادمجان و گوشه ی لب به پیشدستی پر از شکلاتی که بیش از یک ماه است گوشه ی اوپن، انتظار آمدنمان را می کشد؟ مثل همه ی آدم های دیگر وقتی میبینم رصد شده ام و آنگونه که باید و شاید تعبیرم نکرده اند، دلم آشوب می شود. مثل همه. مثل تمام آدم ها. هیچکس نمی تواند ادعا کند حالش بد نمی شود. 

به نظرم بسیار خودخاهانه و تا حدی بی رحمانه است. بعضی ها انگار دوست دارند توی فضاهای شخصی بقیه سرک بکشند. حتا اگر کنجکاویشان برایم قابل درک باشد (چونکه من سمبل یک انسان موفق و همه چیز تمام هستم، دنبال کردن روزمرگی هایم برایشان جذاب است) ولی انتقال آن به افرادی که در این وادی نبوده و نیستند، هرگز بخشودنی نیست. در گستره ی ناپاک این دنیا، تنها به یک چیز ایمان دارم: آدمی، نتیجه ی کارهای خودش را می بیند. 

  • یگانه

وجدانن از توی گوشی آن شدن و پست گذاشتن را دوست ندارم. لپتاپم را ترجیح میدم. ولی نیم ساعت غلت زدم و دیدم خابم نمیبرد. بلندشدم و در این ظلمات دست دراز کردم سمت میز بالای سرم. دستم به جایی نرسید. خیز برداشتم و دستم را بیشتر در جایی که حدس میزدم میز باشد تکان دادم. اول به دیس شیرینی برخوردم. بعد به یک قندان و قندان بعدی. در نهایت به عینکم و بعد به گوشیم. اول توی لیست وایبرم سرک کشیدم و با خودم گفتم ببینیم کی خابه کی بیدار؟ بعد یادم آمد که من هم بیشتر وقتا آن هستم و خاب. بعد رفتم توی جی پی لاین چند تا جوک خاندم. یکمی خندیدم. یکمی فکر کردم. بعد رفتم  سروقت بازی و بااینکه چون خیلی مرحله بالایی بود و چند روز بود توش گیر کرده بودم، اصلن انتظارش را نداشتم، ولی ردش کردم. ذوق زده ادامه دادم و بعدیش هم رد شد. نتوانستم ادامه بدهم. اف بی را باز کردم. مثل همیشه. پر از جنجال و خبر. ولی خاموش. ولی یواشکی. ایمیلم راچک کردم. هیچ خبر جدیدی نداشت.نمیخاستم به اینجا سر بزنم... مخصوصن از وقتی آدرسش را عوض کردم و سوت و کور شده. گوشی را گذاشتم کنار. پتو را تا نزدیک سرم بالا آوردم. صدای هن هن کولر به نظرم بلند شد. پیچید توی گوشم. با خودم گفتم لابد تشنه ام. بلند شدم که بروم آشپزخانه. در حالت نشسته باقی ماندم. دست گذاشتم روی قلبم. یواش. خاهش میکنم!   توی گلویم چیزی تاب می خورد. اوکی. هیس! دلم حرف زدن میخاهد. راجع به چراغ دستشویی. صدای طاووس. زندگی پس از مرگ. لباس این عروسی. تعمیرگاه ماشین. هرچی. بیمه. قسط های عقب افتاده اصلن. کمردرد یا سفر ایتالیا. هرچی. هرچی.

باید بیش از این ها بتوانم. همه ی عمر تلاش کردم آرام کنم خودم را. متوقف کنم. تشنه ام نیست. دراز میکشم. چند نفر  آدم میشناسم؟ احتمالن خیلی. چکار کنم ؟ شماره یکیشان را بگیرم و بگویم : شب بخیر. ببخشید دیروقته. تعریف کن واسم!  چقدر خوب موندی. رفتیم سینما: شیفتگی. بچه ی میلاد و سمیه دختر شد:عسل. قشنگه اسمش. مصاحبه رو چه کردی؟ من که چت بودم و انتخاب رشته نکردم.  اوکی. بهتر شدم. بای! از خنده دار گذشته. بیش از حد مسخره ست.

دست میگذارم روی صورتم. ولی الان منم. این ثانیه ها را نمیتوانم تحمل کنم. بیش از تصورم وزن دارند. جدن؟ پس چرا اون وقتا که خوشحالی این طرفا خبری ازت نیست؟ اوکی! آرام! من که بحثی ندارم. بله. اینطوریه اصلن. خوشحالی یواشکی یواشکی. دپرشن توی فاز شراکت با همه.... با این همه بازدیدکننده های روز بعد... و من تمام ثانیه های این شب را غلت میزنم.... چیزی که هیچ خاطره ای با خود ندارد. غلت میزنم. و فردا روز دیگری است. بیدار میشوم و یادم نیست اصطکاک داغ تشک با شانه هایم. 

  • یگانه

سایه ی یک نفر سنگینی می کرد روی تک تک نوشته هام. دیگه نمی کنه. 

  • یگانه

درخت های تک و توک. آسمان با ابرهایی این جا و آنجا. خارها و علف های هرز. گاردهای وسط اتوبان. چیز زیادی نیست برای دیدن. نگاهم را می اندازم توی ماشین. روی داشبورد عینک جدیدم است. دسته اش شکسته. یادم آمد. به همین خاطر است که چیز خوبی نمی بینم. چون خوب، نمی بینم. دست هایم روی زانویم است. هنوز می لرزند. صندل های جدیدم جلوی صندلی افتاده اند. پاهایم را جمع کرده ام روی صندلی. از مسافرت با ماشین بدم می آید. بینی ام را بالا می کشم و تابلوی کنارجاده را می خوانم: کاشان 35. شالم روی شانه هایم افتاده و موهایم پریشان است. آشفته. آشفته ام. گلویم می سوزد از فریادهایم. هر چند دقیقه یکبار خابم می برد و می پرم. نمی دانم کی خابم کی بیدار. 

این همه زمان، این همه مکان، چگونه سپری شد؟ تک تک آن ثانیه ها را چگونه تاب آوردم؟؟ اکنون که باز می گردم و دوباره نگاه می کنم چشم برهم زدنی است. حالا می فهمم. این که از قدیم راجع به گذر زمان می گفتند: "تا چشم هم بزنی، گذشته" خبر از گذشته در آینده می دهد. یعنی بعد که برگردی و به آن فکرکنی، به نظرت بیش از چشم برهم زدن نمی آید. اما تک تک آن ثانیه ها با حجم و وزن حقیقی شان سپری شده است. 

50 سالگی برایم آخر دنیاست. مثل کودکی ام که به سن کنکور رسیدن برایم آخرین مرحله ی ورود به دنیای بزرگسالی بود. 50 سالگی خودم را می بینم. با لباس های تیره ی بلند. با موهای نقره ای کوتاه. توی دستهای چروکم یکی از کتابهای بوبن است، که آن را به سینه ام فشردم. چشم هایم را بسته ام. دارم به بهترین سال های زندگی و جوانی ام فکر می کنم و می گویم: چشم برهم زدنی بود.

مطمئنم به یاد نخاهم آورد تک تک ثانیه های اتوبان ِ این قم ِ لعنتی را.

  • یگانه

همین دنیای عادی و تکراری را می شود جور دیگری دید...

باور کردنش که هیچ، حتا تصورش هم سخت است؛ اما می شود. می شود زمان را تا چند برابر کش داد. می شود مکان های نزدیک را دور و مکان های دور را نزدیک دید. می شود بی اختیار خندید. تا حد مرگ خندید. می شود یک دست بازی حکم را 7 ساعت به درازا کشاند. می شود بی محابا رقصید. تا جایی که زانوهایت درد بگیرد و نفست بند بیاید باز هم بیشتر رقصید. می شود  گفت و نرنجید. شنید و نگریخت... آخ که می شود. واقعن می شود. باید بهایش را بپردازی. بهایش، میدانی؟

  • یگانه

بیش از هر چیزی، در چنین شرایطی، سانسور و برش و گزینش اطلاعات آزارم می دهد. کاملن اتفاقی تلویزیونِ ایران را روشن می کنم و شبکه 4 دارد فیلمی را نشان می دهد که برای اولین بار اسمش را می شنوم: پادشاه جزیره شیطان. برای برهم زدن تمرکزم روی جراحی ای که انجام دادم و فراموش کردن دردی که با هجوم بی سابقه ی مسکن ها، هنوز ادامه دارد، می نشینم پای آن. 

گرچه به تک تک دیالوگ هایی که دوبله شده مشکوکم، اما حال و هوای فیلم کمابیش گویاست. در حالی که کیسه ی یخ روی صورتم است، تا وسط فیلم را تحمل می کنم. ناگهان یک سری اتفاق ها و درگیری هایی پیش می آید بین مسئول دارالتادیب و چند تا از پسرها. نکته های ریز زیادی وجود دارد. قضیه روشن است. آن مسئول به یکی از این پسرها تجاوز می کرده. اتفاق چندان دور از ذهنی هم نیست. به چشم من؛ تمام نشانه هایی که این امر را ثابت می کند وجود دارد: تغییر محل کار پسرک از فضای باز به رختشورخانه (توی رهایی از شائوشنگ هم صحنه های تجاوز، توی رختشورخانه اتفاق می افتاد) و لکه های روی گردن پسرک که نمی دانم در نسخه ی اصلی اش چند بار، اما توی تلویزیون ایران یک یا دوبار روی آن زوم شد. اشاره کردن به نکته سوم را هم زیاد دوست ندارم ولی چون تاکید کرده ام که از برش و گزینش اطلاعات بدم می آید مجبورم ادامه بدهم: طرز راه رفتن پسرک، هر بار که با آن چهره ی وحشتزده از پیش آن مسئول می آمد.

تا اینجای فیلم چندان درگیرش نبودم. یک فیلم برفی نروژی یا نمی دانم سوئدی با آن چهره های سرد و دیالوگ های محدود. اتفاقی هم که برای پسرک افتاد خیلی توجهم را جلب نکرده بود و درگیرش نشده بودم. ناگهان یکی از پسرها به قصد دفاع از پسرک به سراغ رئیس زندان رفت تا حقیقت را با او در میان بگذارد. این جا بود که مثل برق از جا پریدم! در مقابل رئیس ایستاد و تذکر داد که مسئول خابگاه پسرها را تهدید می کند و از آن ها پولهایشان را می گیرد! بعد رئیس به او سیلی زد و گفت که دارد تهمت بزرگی می زند! بعد رئیس رفت سراغ آن مسئول و به او گفت: تو خجالت نمی کشی که از این پسربچه ها پولهایشان را می گیری! و در تمام طول دیالوگ طولانی شان و با آن چهره ی خشمگین تکرار می کرد که خیلی کار بدی می کند که پول آنها را می گیرد. آخر هم به خاطر همینکار، اخراجش کرد!!! از بقیه ی فیلم بگذریم. آیا ما حق داریم؟ آیا دولت ما حق دارد؟ آیا بهتر نیست با بالا بردن سطح آگاهی و اطلاعات ِ همه ی اقشار، بدون گریز از واقعیت ها، تمامیت آن را نمایش بدهند؟ این ها از چه می ترسند؟ یاد فیلم ماتریکس میفتم که دوبله شده اش را با زیرنویس می دیدم و هرجا که کلمه ی ساده ی "عشق" آمده بود، به راحتی تغییر کرده و یا حذف شده بود. یاد لیلا حاتمی که هیچ افتخاری به آو نداشتیم وقتی در جشنواره ی کن _بزرگترین اتفاق سینمایی جهان_ حضور یافت اما همین که خبر بوسیدنش با یاکوب منتشر شد، ساحت ِ اسلام را به خطر انداخت. رگ های گردنم باد می کند الان که به این همه تحمیق فکر می کنم... مشت می کوبم بر کیبورد و به یاد می آورم که همین مردم، طالبان را محکوم و متهم می کردند. خب شما که از طالبان هم، تمامیت خاه تر و بنیادگراترید!

چون اصولن آدم سیاسی ای نیستم و این هم یک پست سیاسی نیست، باید نتیجه گیری خودم را بنویسم و بروم یک لیوان آب بنوشم تا خاموش شود آتش این خشم.

ماجرا این است که من در زندگی محدود خودم با وجود این همه آدم های معمولی و با سطح صمیمیت عادی ای که با خیلی هایشان دارم، مجبور به سانسور هستم. جلو وعقب کشیدن شال یا روسری، کوچکترین بخش این سانسورهاست. پس دهانم را می بندم و این زندگی چند لایه ای را به دوش می کشم. ربطی به قدرت و جایگاهم ندارد. بعضی از این لایه ها هرگز کم نخاهند شد. عجالتن می توانم، اجتماعاتی را که در آن ها مجبور به ساختن لایه های بیشتر و تنیدن پیله های بیشتری هستم، طرد کنم. با عرض معذرت، خودم را از کسانی که طاقتِ پذیرفتن مرا ندارند، محروم می کنم. به جایش بیشتر می خندم و به هوا می پرم و نگران دینداری ِ بقیه نیستم. 

  • یگانه

سرفه می کنم و از خاب بیدار می شوم. با خاب آلودگی می نشینم. در آخرین لحظه ی برداشتن لیوان آب از روی پاتختی، دستم سست می شود و لیوان واژگون می شود. کاملن هوشیار می شوم. آن طرف پاتختی، جایی که آب ِ لیوان خالی شده است، آلبومم قرار دارد. با اضطراب برش می دارم. خیس ِ خیس شده است. ورق می زنم. لبخندهای کاملن مصنوعی ام در تمام عکس هایش خیس و سست شده است. تصور می کنم بعد از خشک شدن آلبوم حتا ببدتر هم می شود: چروک می خورد...

*

سرفه می کنم و از خاب بیدار می شوم. با خاب آلودگی می نشینم. لیوان آب را برمی دارم و لاجرعه سر می کشم. چقدر گرم بود. چقدر گرم است. کولر را روشن می کنم و آبی به صورتم می زنم. برمی گردم توی تخت. انگار خاب می دیدم. یادم می آید. بلند می شوم برای اطمینان آلبومم را چک می کنم. ماتم می برد... این کی اینطوری شد؟ لبخندهای مصنوعیم در تمام آن عکس ها چروک خورده است...

سرفه می کنم و از خاب بیدار می شوم. با خاب الودگی می نشینم. لیوان آب را برمی دارم. از روی وزنش می فهمم که خالی است. نیمه بیدار می روم بیرون. راهروی باریک و پایین آمدن از 3 پله. سمت چپ آشپزخانه است. لیوان را زیر آبسردکن می گیرم خالی است. یخچال را باز می کنم و توی در را نگاه می کنم. پارچ هم خالی است. کشوی فریزر را می کشم بیرون. ظرف یخ را برمی دارم. کاملن هوشیار شده ام. چند تکه یخ می اندازم توی لیوان و آن را از شیر آب می کنم و می گذارم روی میز آشپزخانه. یک قلپ می نوشم و می نشینم. کولر که روشن نیست. چقدر سردم شده است. نور مهتاب از بالای پنجره ی آشپزخانه وارد شده و دیوار را روشن کرده. خیلی زیباست. می نشینم و مهتاب را نگاه می کنم بر فراز آسمانی به این صافی... بلند که می شوم دستم می خورد به لیوان و می افتد روی سرامیک و در کسری از ثانیه سمفونی بی مانندِ برخورد هزاران بلور کریستال بر آن اجرا می شود. با احتیاط برمی گردم بیرون. باشد برای فردا. برمی گردم به اتاق خاب. جلوی دراور می ایستم و یادآوری شکستن آن لیوان لب هایم را منبسط میکند. به درون آینه خیره می شوم، لبخند می زنم. واقعی. هیچ چروکی در کار نیست. 

  • یگانه