بار دیگر... درد
چرا؟ چرا من؟
چرا؟
چشمهام خیس شد... و گلوم به هم پیچید... لبخند زدم... و دست بچه را گرفتم و دور شدم... دور کجا بود؟ ساعت 8 شب 21 فروردین 1400 دور کجا میتوانست باشد؟؟؟
همین آپارتمان بغل... سر سوفیا را گرم کردم و هی لبخند زدم... برگشتیم و سوفیا را بردم برای خواب... بی قراری میکرد... میخواست برگردد و بازی کند... رفت... پایش را از در گذاشت بیرون اشک هایم ریختند و ریختند و بغضم شکست و شکست...
چشم باز کردم و سقف را دیدم... همان سقف همیشگی... مهتابی دوقلو در وسط... آن تکه ی نم باران که اولها شبیه دختر مو خرگوشی بود و حالا انگار گرگ خشمگین... اتاق مثل همیشه است... چرا من نیستم؟ چرا روی زمین نیستم؟ چرا هیچ جا نیستم...
سرم درد میکند... چشم هایم سیاهی می رود و درد میکند... درد... درد... در گلویم... در نوک انگشت هایم... در مهره های پشتم... در قوزک پایم... درد در قلبم... قلبم...
جا ندارم دیگر... تمام میشوم گویی... باید مسکنی پیدا کنم تا آماده بشوم برای فردا... فردایی که هنوز با لبحندهایم شناخته می شوم... فردایی که هر گز مثل امروز نیست... گویی هزار سنگ سیاه بر دوش دارم.
- ۰۰/۰۱/۲۱
درد حرف نیست....درد نام دیگر من است...