انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

امروز آمد و رفت... 

هر چه گفتم مکن ای صبح طلوع... کرد... طلوع کرد... داغی و عرق و بی قراری دیشب... خابی که نمی برد مرا... دنیایی که نمیخواستم بیرون از در اتاقم وجود داشته باشد... خواب هایی که بغل به بغل چرخیدم در آنها... صبحی که رسید... خورشیدی که طلوع کرد... چشم هایی که آتش به اختیار باریدند و باریدند... 

وتمام شد روز... روزم... 

دلخوش به چای زنجبیلی که ولرم شود تا بنوشم... چشم هایی که میبندم تا آرام و خنک شود... بوی نان تازه...

زندگی در پشت دلخوشی های ساده هم عجب پیچیدگی هایی دارد... نه از این دست که لیوان از دستم بیفتد و چای زنجبیل هنوز داغ روی پایم بریزد... چشمی که آسیب دیده و تسکین برایش ندیدن است... نانی که برش نزده می‌گذارم فریزر... نه از این دست.... از دست هزار سنگ هزار کیلویی بر دوش... 

  • یگانه

چرا؟ چرا من؟

چرا؟

چشمهام خیس شد... و گلوم به هم پیچید... لبخند زدم... و دست بچه را گرفتم و دور شدم... دور کجا بود؟ ساعت 8 شب 21 فروردین 1400 دور کجا می‌توانست باشد؟؟؟

همین آپارتمان بغل... سر سوفیا را گرم کردم و هی لبخند زدم... برگشتیم و سوفیا را بردم برای خواب... بی قراری می‌کرد... میخواست برگردد و بازی کند... رفت... پایش را از در گذاشت بیرون اشک هایم ریختند و ریختند و بغضم شکست و شکست...

چشم باز کردم و سقف را دیدم... همان سقف همیشگی... مهتابی دوقلو در وسط... آن تکه ی نم باران که اولها شبیه دختر مو خرگوشی بود و حالا انگار گرگ خشمگین... اتاق مثل همیشه است... چرا من نیستم؟ چرا روی زمین نیستم؟ چرا هیچ جا نیستم...

سرم درد می‌کند... چشم هایم سیاهی می رود و درد می‌کند... درد... درد... در گلویم... در نوک انگشت هایم... در مهره های پشتم... در قوزک پایم... درد در قلبم... قلبم... 

جا ندارم دیگر... تمام میشوم گویی... باید مسکنی پیدا کنم تا آماده بشوم برای فردا... فردایی که هنوز با لبحندهایم شناخته می شوم... فردایی که هر گز مثل امروز نیست... گویی هزار سنگ سیاه بر دوش دارم. 

  • یگانه