انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

انسان تنها موجودی است که از تناقض نمی ترکد و نمی شکند!

انسان تنها موجودی است که در محوطه ی وسیع و شاید نزدیک به بی نهایتِ افکارش، اجتماع نقیضین ممکن است. (ویرایش شود)

امکانِ اجتماعِ نقیضین، از مختصاتِ ماهیت انسانی است.(ویرایش شود)

 از حیوانات و حتا نباتات بگذریم که در جای خودش ثابت شده که به گونه ای رفتار می کنند که پیداست اجتماع نقیضین را محال می دانند. به نظر من حتا اشیاء هم اجتماع نقیضین را محال می دانند: یک لیوان نمی تواند همزمان گرم شود و سرد شود: می شکند!

هیچوقت از داشتن احساسات متناقض تعجب نمی کنم. احساسات تنها مجالی است که این امکان اجتماع نقیضین به خود آگاهی مان کشیده می شود.

پ.ن: پست قبلی خیلی مبهمه. ناقصه. خیلی چیزها هست که باید بهش اضافه کنم تا بتونه به اون چیزی که توی ذهنمه نزدیک بشه. نمی دونم ولی چرا دلم نمیاد حذفش کنم!

با این پست خاستم اشاره کنم به این که چطوری میشه که انسان ها می تونند متناقض رفتار کنند. بعدن این نوشته رو سامان مند می کنم. فقط می خاستم یادم نره. 

  • یگانه

اصالت یعنی چه؟

گاهی با خودم می اندیشم لازم نیست تمام اطلاعات مهم همه ی کتاب های فلسفه را بدانیم. فلسفیدن بسی مهم تر است. به قول استاد فلسفه ی عزیز فوق لیسانسمان، فلسفه دانی با فلسفیدن فرق دارد. البته تفاوتش آشکار است. اما به آگاهی رساندن این تفاوت، خودش مستقیمن مربوط به فلسفیدن است و نه مخزن متحرکی از اطلاعات مختلف فلسفی بودن. بگذریم از این که من، خودم هم بخاطر دور بودن از جو دیالکتیک و آکادمیک که با به چالش کشیدن های متعدد و در زمینه های مختلف، هم به آپدیت نگه داشتن وجه فلسفه دانی و هم با درگیر شدن در متن گفتمان، به فلسفیدن گاه گاهم، کمک می کرد... کلن دور شده ام از "فلسفه"! (چقدر جمله ی طولانی ای شد! خیلی هم سخت شد فک کنم! الان نمی تونم ویرایشش کنم.)

شاید درست نتوانم توضیح بدم که اصالت یعنی چه. اما خیلی واضح می توانم بگویم:

وقتی در آکادمی گوگوش شرکت می کنی و حجاب می گذاری، یک آدم بی اصالت هستی. گرچه برای شان انسانی تو، رشته ی تحصیلی، صدایی که داری، تلاشی که می کنی و مهم تر از همه؛ برای انتخابت، بسیار ارزش قائلم. اما این ها تو را تبدیل به یک انسان با اصالت نخاهد کرد.

  • یگانه

در را می بندم و بر می گردم به سمت اتاق. می ایستم نگاه می کنم: یکی دو تا لباس روی دسته ی مبل و یکی دو تا لیوان روی میز. کنترل ها جلوی تلویزیون روی زمین افتاده اند. چراغ آشپزخانه را خاموش می کنم و از همان جا ساعت روی ماکروفر رانگاه می کنم: 7/42 هنوز. بروم یک سری به نت بزنم. می روم بالا. چراغ دستشویی را خاموش می کنم. می روم توی اتاق خاب. حوله را در می آورم و لباسی به تن می کنم. چراغ را خاموش می کنم و بر می گردم توی اتاق و پشت کامپیوترم. روز بسیار پرمشغله ای است. با غذا دادن به لاک پشتم شروع می کنم. 

پ.ن: یک بار که نوشته را خاندم این عنوان خودش آمد توی ذهنم.

  • یگانه

دراز کشیده بودم توی تخت... میخاستم تمرین ریلاکسیشن کنم... بعد از اون خبر خیلی پیش پا افتاده اما به هر حال بد. باید حرف می زدم. بعد از این سه روز سکوت که باعث شد دوباره از وخامت اوضاع معده ام بترسم. دقیقن روی مبل خونه ی مصطفا. ظرف ها را هم به هر حال شسته بودم. حالم بد بود ولی خیلی به دور از ادب می نمود اگر دست به هیچ کاری نمی زدم. دست هایم سرد بود. سرم را گذاشتم روی دسته. نود درجه روی مبل چرخیده بودم. دقیقن پشت به تلویزیون. معده ام را می فشردم و از تصور اینکه از آژانس پیاده شوم، برای دکتر بی حوصله ی شیفت نوع سوزش معده را توضیح دهم، آمپول که زده شد بچرخم برای اتصال سرم، چند بار بالا بیاورم و در نهایت مورفینی که توی سرم تزریق شود... و بعد از این ها همه، خابم ببرد... سرم گیج رفت. فقط چشم هایم را بسته بودم و تکرار می کردم: "خوب شو. خاهش می کنم خوب شو." 

دراز کشیده بودم و می خاستم به جای دیشب و پریشب که خابم نبرد، کمی بخابم. بعد با خودم فکر می کردم که این جمله ای است که می خاهم روی وبلاگم بگذارم، بدون حاشیه و مقدمه و حتا پانوشتی:

خیلی حس خوبیه که یه آهنگ هایی رو به یاد کسی گوش کنی... ولی بهتر از اون گوش دادن به  آهنگ هاییه که بدونی کسی به یاد تو گوش می ده.


بله. خودش بود. همین را می نویسم...

نمی دانم کی بلند شدم... کی آمدم پای نت و اصلن صبحانه خوردم یا نه... یادم است صورتم را شستم. با آب خیلی سرد... و ناگهان دیدم همچنان خیره به این صفحه مانده ام.

شک داشتم در خوب بودن یا بد بودن این حسی که تصورش کرده بودم. نخاستم با تفسیرهای فیلسوف مآبانه شلوغش کنم. اندکی احساس غم آلودگی می کنم.

  • یگانه

از نظر زمانی حدود 24 ساعت گذشته. از نظر مکانی حدود 700 کیلومتر سپری شده. این نسبت عادی و یکنواختی نیست. 

  • یگانه

می خاستم تو آن کسی باشی که خیابان ها را نگاه نمی کند... فصل ها را نظاره می کند.

این را تو گفتی و من سرجایم صاف نشستم. انگار که دلیلی بود بر حقانیت سخنت. چند وقت پیش بود. نپرس دقیقن چند وقت پیش؟ از ماه و سالش خاطره ای ندارم. ولی دلم گواهی می دهد که خیلی وقت از آن نگذشته است. شاید همین دیشب بود که حالا خیال می کنم هزار سال از آن گذشته است! مثل آمدن جانی و ماریو که قبلن هم گفتم بهت؛ خیال می کنم فقط خابش را دیده ام. یا با هم دیده ایم.

یادم است تو گفتی. با آن حالت های همیشه مهربانت. چقدر خوب است که خاطره ای ندارم از عصبانیتت. به جز وقتی که جدی می شوی و ابرو در هم می کشی و آن چین های منظم روی پیشانیت ظاهر می شود و وسط دعوا هم که باشد، حتا اگر در حال گریستن باشم یا فریاد زدن، با اصرار تاکید می کنم: چین ننداز روی پیشانیت. و وسط دعوا هم که باشد و حرفت هر قدر جدی باشد؛ قبول می کنی. و حالت مهربانت، حالت همیشه مهربانت بر می گردد.

با آن حالت همیشه مهربانت می گفتی. با چشم هایی که جداگانه و مستقل از لب هایت می خندید. نه اینکه قهقهه بزند یا جلف باشد... لبخند می زد. متبسم بود. زیباترین مژه ها بر کرانِ زیباترین مردمک های قهوه ای رنگی که دیده ام، لبخند چشم هایت را گرم می فشرد. از دورتر که نگاه می کنم، وسعت انبساط نگاه و لبخند و مهربانیت بهتر در حدودِ انتظاراتم جای می گیرد.

این را گفتی و من صاف شد نشستنم. انگار می شکفتم. انگار جوانه می زدم. قد می کشیدم. خودم را می دیدم که روی یک انگشت یک پا چرخ می زنم در باغ. دست حلقه می زنم دور تنه ی درختی و می چرخم دور آن. می خندیدم و موهایم در هوا تاب می خورد. خودم را می دیدم و می خندیدم. شاد بودم. شاد شده بودم از این همه زیبایی.

یادم آمد باز از قبل ها. از بی خبریمان. یادت هست؟ بودیم اما کور! اما کر! بودیم! بی خبر! چیزهای به این بدی را خدا چرا خلق کرده است؟ نپرس کی؟ چند ماه پیش؟ چند سال؟ چند روز؟ شاید هزار سال پیش بوده... شاید همین دیروز... قدم هایم مثل همیشه داشت خیابان را متعالی می کرد... این بار بولوار کشاورز را... خوب یادم است که یک پنج شنبه ی ابری بود... شاید هم بارانی... به دندانپزشکی فکر می کردم... آخرین فصل پایان نامه ام... خرید خانه ی دانشجویی... و گنجشک ها.

گنجشک هایی که همراه با آن روز و آن قدم ها جاودانه شدند... و یادم رفت از پایان نامه و دندانپزشکی و ناهار و شال هستی که آخرین لحظه به طرفم گرفت و گفت لااقل مقنعه ات را عوض کن... و من نگران بودم عطر روی شالش، که با بوی ادکلن من فرق دارد، به مشامت برسد... اما یادم نمی رود از تک تک کلماتت... و گنجشک ها. 

حالا داشتی این جمله را می گفتی و من می شکفتم و گنجشک ها در من تکرار می شدند... دقیقن همان ها که آن روز دور و برمان می نشستند و شدند سوژه ی کلام و خاسته یا ناخاسته، جاودانه شدند.

آری... فصل ها را می بینم... شفاف تر از خیابان... مثلن این خاطره مال بهار بود. یادت هست؟ نگو اوایل زمستان که مطمئن می شوم کم حافظه ای.

پ.ن: چقدر لذت انجام دادن چند تا کار پشت سر هم بیشتره تا اینکه یکی یکی انجامشون بدیم! امروز من یک لیست 11 گزینه ای از این کارهای پشت سرهمو دونه دونه تیک زدم... مهم ترینش همین راه اندازی مجدد اینتر نت بود بعد از یکی دو هفته. بقیه هم از تعمیر تلفن تا پرداخت قبض و ارسال فکس و مرتب کردن آشپزخونه و شستن لاک پشتمو شامل می شد. از خاب زمستونی بیدار شده. تولد یک سالگیشه.

پ.ن 2: شمع دوست داری. اینطور نیست؟

  • یگانه
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما
کاش می دانستیم
هیچ پروانه ای پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم
از خانه که می آئی
یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور
احتمال گریستن ما بسیار است

سید علی صالحی
پ.ن : من همیشه دلم برای تکرار کردن این شعر تنگ میشه. از 17 سالگیم تا حالا. 
  • یگانه

به نظرم، نشانه ی بی اصالتی است که توی برنامه ی "بفرمایید شام" شرکت کرده باشی اما حجاب رو نگه داشته باشی. همینطور آکادمی گوگوش. فرقی ندارن در اصل. و اکثریت است که از روی حاشیه ها در مورد ارمیا یا فرزانه قضاوت خاهند کرد.

هیچکدام از این دو برنامه برام موضوعیت ندارن. به عنوان تفریح فقط، گاهی تماشا می کنم. حرفم این نیست الان. فقط خاستم یادآوری کنم که برای آن چه الان دارم چقدر خوش شانسم. هیچوقت آرزو نداشتم جای کسی باشم. ولی امکانش بود. احساس می کنم اکثر انتخاب هایم "اصیل" بوده. اگر در قیامت با سارتر محشور بشم، رو سفید خاهم بود.

  • یگانه

از صبح همه چیز عادی بود. همه ی لحظه هایم را آنقدر عادی سپری کرده بودم که یادم نیاید از خودآگاهی ام. ناگهان زیر نور ویترین آن فروشگاه سر نبش و نفسی که از شالگردنم رد شد و به صورت ابر کوچکی ظاهر شد، انگار درون من، ذهنم ، ناخودآگاهم یا هرچی فلش بک خورد. انگار یک شب زمستانی بود در سال های گذشته. انگار چند سال جوانتر بودم. انگار کلاس 6 -8 مکالمه یا منطق را پیچانده بودم و مابه التفاوتش را تا رسیدن به خانه داشتم قدم می زدم... یا نه... داشتیم قدم می زدیم. پیچ آشنای بولوار سجاد... که کاملن شبیه پیچ فلسطین به سمت فلکه راهنمایی ست... چند بار سر این پیچ ها، این فلش بک درونم رخ داده... خدا می داند.

از آن سال ها، کلاس های بی خود و استادهای جورواجور و چیززهایی که یاد نگرفتم و کتاب های اضافی ای که خاندم و آرزوهایی که داشتم و برنامه هایی که نریختم و چیزهایی که نشد و آدم هایی که کم شدند... خیلی خاطره و حرف و حسرت هست. اما این بار که با بوت قرمز پاهای خسته ام را در آن خیابان همیشگی به پیش می راندم و از پشت شالگردن سفیدم ، نفس می کشیدم و با کیف و مانتو و پالتوی متفاوتی، همان بدن همیشگی را مشایعت می کردم؛ دست هایم در دست کسی بود که در هیچ یک از این سال ها و این خیابان ها و آن کلاس ها و کتاب ها و آرزوها و حسرت ها، جایش خالی نبود.

جایت خالی مباد.

  • یگانه