انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۸۶ مطلب با موضوع «خودم» ثبت شده است

یادم نیست ناهار خوردم یا نه... از بس هی تلویزیون را خاموش و روشن کردم ... هی آمدم این کتای ساختار و تاویل متن را ورق زدم... هی رفتم در یخچال را باز کردم... هی با گوشیم ور رفتم... هی با تبلتم بازی کردم... یادم هست از صبح تا حالا گیلاس خوردم و شیرکاکائو... و هر دو بار بالا آوردم.

البته شاید خیلی ایدئال نباشد حالم... اما حداقل اسف بار نیست... به جز یک سکته ی کوچک در ناحیه نوشتنگاه مغزم... البته شکل روایت گونه ی زندگیم عوض نشده... یعنی این حالت که مدام اتفاق های جاری و در حال وقوع را برای خودم تعریف می کنم و مدام در متن همان روایت های خودم بر احساس هایم رنگ می زنم... یک خوبی هم دارد... طعم تلخ واقعیت ها، مصنوعی می شود و کمرنگ... گرچه به پایش لذت ها هم بی رونق تر و سطحی تر می شود...

همین.

نمی خواهم بیشتر کنکاش کنم در افت و خیز احساسم... می خواهم همین طور گم و گیج باشم... می خواهم تکرار نکنم... می خواهم فراموش کنم... کمرنگ کنم... تا بعد ها به این روزها _این روزهای سخت، خیلی سخت _ که نگاه می کنم فقط خط سیر زمان را ببینم و بس... فقط تکرار کسالت بار روزها یادم بیاید و بس... حتا از یادم برود که تکرار کسالت بار روزها چقدر شیرین است... شیرین تر از...

پ.ن: اخیرن در پایان هر جمله به جای نقطه، سه نقطه می گذارم... البته یادم نیست از کی و چرا... الان که فکر می کردم به نظرم رسیید شاید به خاطر اشاره  به حجم ناگفته ی جمله هایی است که بین هر دو جمله گیر می کند...

  • یگانه

می شنوم و با مناعت طبع می گذرم... نه اینکه حوصله اش را نداشته باشم... حقیقتن چون روی خودم کار کرده ام... چون خودم را منقبض نگه داشته ام تا جایی که پوستم کشیده شود و دندان هایم به هم بخورد... چون تمرین کرده ام.

روزها ساده تر می گذرند... چون همه را با یک هدف مشخص می گذرانم: رسیدن به 5 شنبه و جمعه. ساعتم حتا 5 شنبه و جمعه زنگ می زند... و عادت کرده ام همام 6/30 صبح بیدار شوم...  تفاوتش توی همان انقباضی است که روزهای دیگر از شنیدن صدای زنگ (5/45) تا بیدار شدن به خودم می گیرم و 5 شنبه ها نه. و چقدر بدم می آید از این انقباض. از این همه قبض. برای همین ظهر رفتم توی دستشویی و هی خودم را معطل کردم. 4 بار دست هایم را شستم. بعد هی به خودم نگاه کردم توی آینه. به ابروها و موهای محتاج رنگ  مو و چروک گوشه ی لبم. بعد دو بار دیگر دست هایم را شستم و آمدم بیرون. البته به دلخاه ِ من پیش نرفته بود... ولی لا اقل آن همه انقباض را دور زده بودم. شانه بالا انداختم و رفتیم.

  • یگانه

مدت هاست خشم درونم را بیرون نریختم... بعضی ها داد می کشند... نمی توانم بگویم خشمگین نشدم. البته شاید هم نه. بیشتر نا امیدم. گسسته.

سر کلاس ریاضی می نشینم. ردیف سوم. با مانتوی آستین بلند و شلوار فاستونی  و مقنعه مشکی. استاد دعای فرج را می خاند و ناخودآگاه زیر لب زمزمه می کنم. وسط کلاس بحث به نکاتی پیرامون شعارهای افزایش جمعیت می کشد. سکوت می کنم. نه موافقم. نه مخالفم. بالکل گسسته ام از این زن ها و دخترهایی که اینجا نشسته اند. دارم به مهمانی امشب فکر می کنم و این که پیراهن بافت سورمه ای را دو بار قبلن پوشیده ام. رنگ روشن هم که معذوریت دارد. فکر نمی کنم به این جا. به این ها. نمی دانم کدامشان به خدا اعتقاد ندارند. فکر می کنم که هنوز اندکی تب دارم. خیلی وقت است که گریه نکرده ام. دیوانه وار نخندیده ام. غافلگیر نشده ام. دلتنگ چرا.

به نظرم یکی از بزرگترین موهبت های این زندگی آن است که وقتی فکر می کنیم از چشمانمان خوانده نمی شود.

  • یگانه

خابم می آید...

هنوز، خانه از سفر شمالی که سه شنبه با همه ی وجودم مخالف بودم و چهارشنبه با همه ی وجودم موافق شدم و یک شنبه با همه ی وجودم پشیمان، به هم ریخته است... چمدان نیمه باز توی اتاق خاب... سبد پیک نیک و فلاسک و خریدها توی آشپزخانه... پتو و ملافه وسط پذیرایی... لباس ها روی مبل ها... 

خیلی وقت است آشپزی نکردم... کتابی نخاندم... فیلمی ندیدم... بیشتر دراز کشیدم و به موسیقی دل سپردم. 

مثل الان...

  • یگانه

تنبل نشدم...

رمقی نمانده بود برایم...

سه هفته پشت سر هم کلاس داشتم. صبح تا ظهر. حتا جمعه ها. به اضافه ی باشگاه روزهای زوج. برنامه ی خرید خانه و مهمانی Gianni و بقیه چیزها. تازه برنامه دانلود فیلم ها هم معوق بوده توی تمام این مدت. همین حالا هنوز بازوهایم خسته ست و نگرانم بادمجان ها نسوزند.

احساس می کنم مسئولیت سنگینی است. برای برنامه های خودم بی وقت می شوم. در برابر فطرت کودکانی که پدر و جغرافیا و چهره و هوش خود را انتخاب نکرده اند. بغضم می گیرد. در این دنیای به این بدی، می خواهیم و بدتر از آن! می توانیم شاد باشیم و ساکت بمانیم. بغضم می گیرد.

 از صبح یک شنبه که معاون استاندار تاکید می کرد "بچه های سر کلاس درس، شاید به خاطر دعوای صبح پدر و مادرشان غمگین اند و دل هایشان شکسته است... دست هایشان را بگیرید تا راز دلشان را بشنوید" تا حالا مدام بغضم می گیرد و اشک هایم می ریزد... چند سالم است؟ هنوز هم بدترین خاب هایم، تصویر روزهایی است که با اشک به مدرسه می رفتم. حواسم پرت می شد اما یاد صبح که می افتادم دلم هری می ریخت... با ترس می دویدم و برمیگشتم. می دویدم. بعد پشت در می ایستادم. زنگ نمی زدم. دستم نمی رسید. در نمی زدم. می ایستادم. می ترسیدم. می ترسیدم بروم تو و مادرم نباشد. رفته باشد. برای همیشه رفته باشد.

پ.ن: بچه ها می ترسند. باورشان می شود. باورم میشد. هربار. هر روز.

پ.ن 2: خودخاهی آن است که مادرم را می خاستم. می خاستم و نگهش داشتم. نگهش داشتیم. به بهای عمرش. به قیمت زیستنش. ماند برای من. برای ما. اما تمام شد. نگاهش می کنم و قلبم می گیرد. نگاهش می کنم و از خودم بیزار می شوم. ای کاش گذاشته بودیم برود.

پ.ن 3: هنوز هم هر بار که گوشی اش را جواب نمی دهد یا دیر جواب می دهد دلم هری می ریزد...

  • یگانه

توی ماشین بیشتر فکر می کنم. اغلب. توی جاده بیشتر. اگر موسیقی لایت سهیل نفیسی باشه، بیشتر. غروب جمعه ها، باز هم بیشتر.

دیروز نیمه ی شهریور  بود. .5 ماه و نیم از شروع سال گذشته و بالاخره در جایی هستم که می تونم بگم: اوهوم. بهترم. 

یا اصلن بگم: خوبم.

در فواصل سکوت هام، بیشترین فکرها رو در سرم دارم. بعضی وقت ها از پسشون بر نمیام. این سه هفته ی اخیرو با گریختن از خودم سپری کردم. از اون وقتی که داشتم از پله برقی های مترو پایین می رفتم (مسلمه که ایستگاه ولیعصر بود) و استین مانتویم کشیده میشد به لاستیک سمت راستش و من در همین صدا مخفی شده بودم... و آمدم و هی مخفی شدم توی کتاب ها و فیلم و کلاس رقص. هی جارو کشیدم خانه را و غذا پختم و فیلم دیدم و دعوا کردم. هی آرامبخش خوردم و خابیدم. هی کلک زدم و فکر نکردم. بعضی وقت ها با صدای بلند میشمردم که از جدال و محاکمه ی ذهنم گریخته باشم.

بعد ناگهان می دیدم روبه روی اینه نشسته ام و به صدای بلند می گویم: من بی شعور ترین آدمی هستم که به عمرم دیده ام.

و اصلن درگیر این نبودم که از نظر نگارشی جمله ام ایراد دارد. بعد نگاه می کردم به تصویر. به چین های دو طرف لب هایم که عمیق می شد و در خود، بغضی را بی صدا می کرد... به موهای مشکی روی شانه هایم... به ابروهای کشیده ام... به تصویری که آرزو داشتم به اندازه اش، معصوم باشم... و اشکی که سرد نمی شد... بند نمی آمد.

هنوز هم خیال می کنم به شناخت خوبی رسییدم از خودم.6 هفته گذشته و من خوبم. دیروز که از با سرعت و فشار از تونل سرسره ی ابی لیز می خوردم، به جز بار اول که درگیر کشف کردن خم و پیچ مسیر بودم... هی خودم را از درون حاضر غایب می کردم. آن جا بودم. با همه ی حواسم. یک مسیر مستقیم رو به جلو... یک پیچ تند به چپ و بلافاصله دوباره به چپ... بعد مکثی کوتاه و پیچ خیلی تند به راست و بعد بینی ام را میگرفتم و سقوط در آب. 

هی لیز خوردم و هی چک کردم. حاضر بودم. با تک تک ِ حواسم. می آمدم بالا. خم می شدم و دست هایم را به زانوهایم می گرفتم و نفس نفس می زدم. و فکر می کردم. خوب بودم. خوبم.

  • یگانه

 انگار دنیاهای موازی با هم رابطه ی تناقض دارند...

هرچه توی دنیای حقیقی پر مشغله تر میشم، توی دنیای مجازی ساکت ترم. بیشتر وقت ها به چیزهایی که میخام بنویسم فکر می کنم و توی ذهنم پیش نویس هاشو آماده می کنم. مثلن توی جاده... هر هفته... جمعه ها ظهر... که این 25 کیلومترو طی می کنیم... و جدیدن آهنگ های جدیدی ریختم روی فلش... احساس کردم فرامرز اصلانی دیگه حالش بهم خورد از بس توی همون راه همون شعرو خوند: 

الا ای آهوی وحشی کجایی...

همه چیز عوض شده... یا احتمالن نگرش من به همه چیز... احساس می کنم اصطکاک هوا با نفس هام کاهش پیدا کرده...

جمعه با همه ی بارش، بسی راحت تر گذشت. توی راه برگشت آهنگ "خونه ی ما" مرجان فرساد بود که گوشه ی لب هامو به لبخند گشاده می کرد و بالاخره احساس کردن این موضوع که : اتفاق های بد و آدم های مغرض و قضاوت های حقیر، می تونند باعث قوی تر شدن م بشن. عجیب اینه که تا حالا نفهمیده بودم. 

خبر بد اینه که دوره ی جدید رقص با برنامه هام جور در نمیاد.

پ.ن: به دوش کشیدن بار هستی، راحت تر شده.

  • یگانه

نوشتنم نمی آید این روزها... نه تنها نوشتنم نمی آید، بلکه فکر کردنم هم نمی آید... مرتب دکمه ی خاموش ذهنم را می زنم و بند می آید فکر کردنم... به کاکتوس هایم نگاه می کنم. بعضی هایشان خوب رشد کرده اند... بعضی هایشان نه. به لاک پشتم غذا می دهم. هر روز 2 برگ کاهو. زبان می خانم. فیلم می بینم. غذا می پزم. هر روز. یک شنبه ها ماشین لباسشویی را روشن می کنم. چهارشنبه ها جارو برقی می کشم. شنبه ها آشپزخانه را میشورم. بعد از ظهر روزهای زوج کلاس رقص دارم. بعد از ظهر روزهای فرد تمرین می کنم. پنج شنبه ها می روم استخر. همین.

  • یگانه

چشم باز می کنم. روشن است. احتمالن 8 صبح. غلت می زنم و زانوهایم را توی شکمم جمع می کنم. معده ام آشوب است. برمی خیزم. می ایستم جلوی اینه تا موهایم را شانه کنم. نرسیده به دراور سرم گیج می خورد. لبه ی تخت می نشینم. نمی توانم بیش از این ندیده بگیرم این آشوب را. دیروز هم موقع تماشای فیلم سرم گیج خورد. پریروز موقع پیاده روی. و تقریبن هر روز صبح. 

جلوی آینه می ایستم. موهایم را برس می کشم. با گیره جمع می کنم. می روم به سمت دستشویی. صورتم را آب می زنم. توی آیینه نگاه می کنم. سرم را به راست می چرخانم. یک کمی شاید رنگم پریده است. برمی گردم به اتاق خاب. می نشینم لب تخت. لب پایینم را گاز میگیرم و فکر می کنم. دوست دارم مطمئن باشم. توی ذهنم هی مرور می کنم... مطمئنم. پس چرا مطمین نیستم؟ تقویم کوچکم را از پاتختی برمی دارم و شروع می کنم به ورق زدن. علامت های قرمز رنگ را چک می کنم. خب. هنوز زود است برای قضاوت. چند روزی وقت هست تا مطمئن شدن. 

خودم را راضی می کنم. باید مطمئن شوم. کشوی پایین را می کشم بیرون. باید همین جا باشد. آن جا را زیر و رو می کنم. آخر سر لای یک کتاب پیدایش می کنم. سرم را تکان می دهم. باید مطمئن شوم. 

می روم سمت دستشویی. دل آشوبه ام بیشتر می شود. با دست های لرزان بازش می کنم...

تمام آن سه دقیقه ی انتظار را به خودم زل زدم توی آیینه. سعی کردم به چیز دیگری فکر کنم. امروز شروع می کنم به خاندنِ "شطرنج باز". ولی اگه مثبت باشه چی؟ لعنتی. به چیز دیگری فکر می کنم: بهتر است همین امروز اقدام کنم برای ثبت نام ترم پیشرفته ی شنا. تابستان بهترین فصل است. بعد از ظهر زنگ می زنم. حتمن. ولی اگه مثبت باشه چی؟ بهتر است بیشتر وقت بگذارم برای تمرین خط. 3 جلسه که نرفتم. این یک ماه هم که یک سطر ننوشتم. باشه ولی اگه مثبت باشه چی؟ این هفته می روم آرایشگاه موهایم را کراتینه کنم. مشکی شدنشان خیلی خوب است. صاف هم بشوند دیگر عالی است. اگه مثببت باشه چی؟ مثبت نیست. کلاس رقصم از این هفته دوبارره شروع می شود. قرار است باله ی ایرانی کار کنیم. اگه مثببت باشه چی؟ نیست. مثبت نیست. اگه باشه چی؟

کیت را برمی دارم. لبم را گاز می گیرم. ابروهایم را بالا می اندازم و میخانم. 

دست هایم می لرزند. بدون آنکه در آینه نگاه کنم، دست هایم را می شویم و از دستشویی می آیم بیرون. روی پله ی ورودی پذیررایی می نشینم. نفسم را که حبس شده بود. بیرون می دهم. دست هایم را روی شکمم حلقه می کنم. چشم هایم را می بندم و لبخند میزنم. چند لحظه می نشینم. گرسنه ام است. می روم چای دم کنم.

احساس می کنم به سمت آزادی بی نهایت قدم بر می دارم.

  • یگانه

سایه ی یک نفر سنگینی می کرد روی تک تک نوشته هام. دیگه نمی کنه. 

  • یگانه