انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

جوان تر که بودم و سرم که از سودای حقیقت داغ تر بود... این جمله معروف را تکرار می کردم:

مرا با حقیقت بیازار... اما با دروغ آرامم نکن.

شاید به این خاطر که سرم از سودای حقیقت سرد شده! و شاید چون بسی آزرده شدم... نظر دیگری دارم این روزها. 

پ.ن: لطفن شعور داشته باش و مرا میازار.

  • یگانه

می شنوم و با مناعت طبع می گذرم... نه اینکه حوصله اش را نداشته باشم... حقیقتن چون روی خودم کار کرده ام... چون خودم را منقبض نگه داشته ام تا جایی که پوستم کشیده شود و دندان هایم به هم بخورد... چون تمرین کرده ام.

روزها ساده تر می گذرند... چون همه را با یک هدف مشخص می گذرانم: رسیدن به 5 شنبه و جمعه. ساعتم حتا 5 شنبه و جمعه زنگ می زند... و عادت کرده ام همام 6/30 صبح بیدار شوم...  تفاوتش توی همان انقباضی است که روزهای دیگر از شنیدن صدای زنگ (5/45) تا بیدار شدن به خودم می گیرم و 5 شنبه ها نه. و چقدر بدم می آید از این انقباض. از این همه قبض. برای همین ظهر رفتم توی دستشویی و هی خودم را معطل کردم. 4 بار دست هایم را شستم. بعد هی به خودم نگاه کردم توی آینه. به ابروها و موهای محتاج رنگ  مو و چروک گوشه ی لبم. بعد دو بار دیگر دست هایم را شستم و آمدم بیرون. البته به دلخاه ِ من پیش نرفته بود... ولی لا اقل آن همه انقباض را دور زده بودم. شانه بالا انداختم و رفتیم.

  • یگانه

خودت را بهتر کن
این است همه ی کاری که
برای بهتر کردن ِ جهان می توانی بکنی...

لودویگ ویتگنشتاین

  • یگانه

دیرست گالیا!

درگوش من فسانه دلدادگی مخوان

دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه

دیرست گالیا! به ره افتاد کاروان...

 

عشق من و تو؟ ... آه

این هم حکایتی ست

اما، در این زمانه که در مانده هر کسی

از بهر نان شب،

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.

 

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک،

امشب هزاردختر همسال تو، ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت، روی خاک.

 

زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو

بر پرده های ساز،

اما، هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشتهایشان

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تارو پود هر خط و خالش: هزار رنج

درآب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان...

 

دیرست گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامه رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی ست.

 

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپش های قلب شاد!

یاران من به بند:

در دخمه های تیره و نمناک باغشاه،در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک،

در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه.

 

زودست، گالیا!

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه

زودست، گالیا! نرسیدست کاروان...

 

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه ها و غزل ها و بوسه ها،

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من!

هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

پ.ن: خیلی هم ربط داره... خیلی...

توی دنیای به این بدی حداقل میشه گفت از نیمی شون خوشبخت ترم. این واقعیت داره. درسته. و من احتمالن بسیار آدم بی شعوری هستم که در این میون، فکر ست کردن مقنعه و کفشم هستم... یا اینکه بالاخره ابروهامو هاشور زدم و چشممو لیزر کردم... خیلی ناشکرم که غروب های جمعه دلم می گیرد... خیلی نازکدلم که از دلتنگی اشک می ریزم... خیلی پر توقعم... 

مساله مهم این جاست که خاسته های ما مثل هم نیست. هرم نیازهای مازلو کاملن نسبی است. و بدبختی این است که گستردگی جوامع و پیشرفته شدنشون باعث شده انسان های بی شعور و حتا کوچک مغز و کودن، بتوانند در سایه حمایت های اطرافیان زنده بمانند و بدتر! حتا تولید مثل کنند و عین بی شعوری و کودنی شان را به نسل های آینده منتقل کنند. (همین امروز صبح توی مقاله ای در مورد علل رشد نکردن مغز در 200 هزار سال اخیر اینو خوندم.)

از همه ی این مقدمات بی ربط با یک مقدمه ی قوی و شاید بی ربط دیگه میخام نتیجه ای بگیرم... 

انسان ها فرق دارند.

من با خدای دیگران در جنگ و با شیطانشان دوست...

من در بهار دیگران غمگین و در پاییزشان شاد...

بهتر و بدتری من جای سوال ندارد. حداقل نه در ذیل این مقدمات. برای من مهم نیست که در بیرون چه اتفاقی می افتد. من فقط دنبال اونم که با خودم در صلح باشم. این روزها نیستم.

غمگینم

  • یگانه

نه اینکه نوشتنم نیاید... اتفاقن خیلی در تب و تاب روایت های ذهنی همیشگی ام هستم... 

فقط نمی خاهم غر بزنم. نمی خاهم گله کنم و منفی ببافم. در حقیقت دلیلی نیست برایش! همه چیز خوب است. در بیرون. خارج از من. همه چیز بهتر از متوسط و معمولی است. قاعدتن باید شاد باشم. 

نیستم. 

در اندرون من خسته دل ندانم کیست... که من خموش و...

شعر تکراری دوست ندارم. ژست گرفتن دوست ندارم. الان کسی نیست تا نگاهم کند. پشت میز نشسته ام. با ده انگشتم تایپ می کنم. پشت سرم و گردنم درد می کند. چیزیم نیست. گرمای مطبوع شوفاژ پشتم را گرم می کند. ناگهان انگشت هایم می ماند توی هوا. گوشه ی چپ لبم چین می خورد. چروکی که ماندگار شده است. چروکی که در آخرین سفر شمالمان بخاطرش اشک ریختم... وقتی که دیدم توی عکس ها به جای من زنی غریبه نشسته که چشم هایش برق نمی زند. سرم را بالا می گیرم، موهایم پایین می ریزد. می خاهم کوتاهشان کنم. نه واقعن چیزیم نیست. بعد از ماه ها امشب شام گرم خوردم. و شیرینی خامه ای. فقط به این خاطر که حالم عوض شود. چیزی نیست. چیزی نشده. همه چیز خوب است...

.

.

.

غمگینم

  • یگانه

مدت هاست خشم درونم را بیرون نریختم... بعضی ها داد می کشند... نمی توانم بگویم خشمگین نشدم. البته شاید هم نه. بیشتر نا امیدم. گسسته.

سر کلاس ریاضی می نشینم. ردیف سوم. با مانتوی آستین بلند و شلوار فاستونی  و مقنعه مشکی. استاد دعای فرج را می خاند و ناخودآگاه زیر لب زمزمه می کنم. وسط کلاس بحث به نکاتی پیرامون شعارهای افزایش جمعیت می کشد. سکوت می کنم. نه موافقم. نه مخالفم. بالکل گسسته ام از این زن ها و دخترهایی که اینجا نشسته اند. دارم به مهمانی امشب فکر می کنم و این که پیراهن بافت سورمه ای را دو بار قبلن پوشیده ام. رنگ روشن هم که معذوریت دارد. فکر نمی کنم به این جا. به این ها. نمی دانم کدامشان به خدا اعتقاد ندارند. فکر می کنم که هنوز اندکی تب دارم. خیلی وقت است که گریه نکرده ام. دیوانه وار نخندیده ام. غافلگیر نشده ام. دلتنگ چرا.

به نظرم یکی از بزرگترین موهبت های این زندگی آن است که وقتی فکر می کنیم از چشمانمان خوانده نمی شود.

  • یگانه