این همه تاب... این همه نوسان...
در یک سرگیجه ی دائمی...
روزها می گذرند... امواج ریزشان را حس می کنم... با مشت های ضعیفی که کوبیده می شوند بر شقیقه... شکم... و پشت ساق هایم...
نه بدان سختی که پیش بینی کرده بودم... می گذرد.
نمی دانم چه کارهایی ممکن است از من سر بزند... این همه تعلیق و بی تعلقی سرانجام می کشاندم... به سمتی که شاید نباید.
- ۱ نظر
- ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۷