انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

در آخرین لحظه های هوشیاری دیشب به قید و بندهایم فکر می کردم. گرچه بیشترشان انتخابی است و تحمیلی نیست اما اگر بخاهم مته به خشخش بگذارم و گیر بدهم که خب! منشأ این انتخابم چه بوده، به زعم همان فیلسوفان (که شروعشان با اپیکور بوده) اختیاری در کار نیست و ما همه مجبوریم و من هم مستثنی نیستم.

خابم که برد هنوز درگیر همین مسئله بودم به گمانم. تا صبح داشتم به "تایلر داردن"ِ درونم فکر می کردم. تصورات و انتظارات مختلفی که داشتم. بیشتر ماجراجویی هایم از نوع مسافرت بود و خندیدن. خندیدنِ هیستوریک. خندیدنِ چت شدنی. خندیدن به همه کس و همه چیز. سفرها هم بیشتر دریا بود تا جنگل. خاب های طولانی. رقصیدن و کتاب های خیلی سخت خاندن و درگیر شدن با استدلال های فلسفی. بعد قانع شدن و از خوشی پشتک زدن!

به جای باشگاه مشت زنی، باشگاه خنده راه مینداختم. همه مجبور بودن  بخندن. بعد کم کم عادتشون بشه و فردا و فرداهاش سرکارشون به هم بخندن. وسط دعواهای مهم و بحث ها و استدلال ها و سمینارها و پروژه ها یهو بخندن. به عالم و آدم بخندن.

یک همچین گرگ رامی هست درونم. شخصن با خندیدن بیشتر تخلیه می شم تا گریه کردن. 

  • یگانه

Some times the thing you most want, doesnt happen.

and some times the thing you never expect, happens.

You meet thousands of people and none of them really touch you.

And then you meet one person and your life is changed for ever.

Jamie Randall

 پ.ن: دقیقن اخرین دیالوگ یا بهتره بگم مونولوگ جیمی رندال بود توی این فیلم. نمی دونم املای کلمات درست نوشته شده یا نه. تا فراموشم نشده ثبتش کردم فقط.

  • یگانه

گوشی تلفن دستم بود. با خستگی. گردنم درد گرفته بود. تمام نمی شد. تمامش نمی کرد. عملا هیچ چیز نمی شنیدم. البته صدایش را چرا. چیزی از مفهوم و محتوا نمی فهمیدم. فکر نمی کردم اصلن بهش. فکرم مشغول بود. یادم که می آمد بغضم می گرفت. نفس عمیق می کشیدم و بلند می گفتم: "خب. آهان. بعد چی شد." و سعی می کردم تمرکز کنم. فقط یکی دو کلمه می شنیدم. دوباره فکرم پریشان می شد. سعی می کردم به لپتاپم نگاه کنم و آخرین چیز بامزه ای که توی فیسبوک خاندم یادم بیاد و تعریف کنم. سعی می کردم به لاک پشتم نگاه کنم و چیزی ازش بگویم. سعی می کردم به کتاب هایم فکر کنم. به جزوه ها. به فیلم prestige .به ریدینگ های جالب زبان که این چند روز خاندم. به آهنگ جدید کامران و هومن. به هر چیز لعنتی ای که دوباره برم نگرداند و متمرکزم نکند روی واقعیت برهنه ی زندگیم. 

از سر میز صبحانه که نفس هایم تند شد، یا نه، از دیشب. از دیشب که ناگاه خود را بیگانه یافتم در جمعی که در آن همه با هم آشنا بودند... و هم دست... و من در نقش نخودی بازی های کودکی مان، حضوری به زعم خودم، فعال داشتم؛ تا حالا هنوز رانوهایم از لرزیدن باز نمانده اند. حتا از تایپ که باز می ایستم انگشت هایم به وضوح می لرزند. 

همیشه. خیلی زیاد. بارها از خودم پرسیدم آیا من در حد صداقت اطرافیانم بوده ام؟ آیا طوری رفتار کرده ام که لیاقت صراحت و حقیقت را داشته باشم؟ آیا هروقت اگر کسی به من دروغ گفت تقصیر از او بوده یا از من؟

درست یا غلط، تقصیر را بر گردن خودم نمی اندازم. چون همیشه تاکید کردم. دروغ برای مدتی فریبمان می دهد. شادمان می کند. آراممان می کند. از تنش، دعوا، گریه، فریاد جلو گیری می کند. اما در دراز مدت مثل انحراف یک درجه در یک زاویه ای می شود که دو ضلعش کیلومترها ادامه پیدا کرده اند...

اکنون چنین است. حس تلخ فریب خوردن من تمام می شود. بهایش یک صبح تا ظهری است که می شد 20 تا لغت زبان یاد گرفت یا 40 صفحه فن ترجمه خاند... و اما صرف رنج کشیدن و فکر کردن و تحلیل کردن و از همه بدتر به نتیجه نرسیدن شد.... بهایش فقط وقت من نبود. حتا فقط رنج من هم نبود. بهایش، بنایی است که برای آینده می گذاریم. بنایی که اولین خشتش بی اعتمادی است. 

هیچ گاه، هیچ دروغی را بر مبنای دوست داشتن تفسیر نخاهم کرد. دوست داشتن آن نیست که کسی را تحمیق کنی و بعد از شادی و لبخندش لذت ببری و خوش باشی که از خشمش در امانی.

بی اعتمادی، با هیچ عذرخاهی و تاسفی جبران نخاهد شد. اعتمادهایم را قبلن هزینه کرده ام. ذخیره ات خالی است. هنوز جبران ِ تخریب های گذشته، تثبیت نشده بود. 

  • یگانه

همه ی لطف آمدن یک مهمان، با همان قسمت های تند شده ی جمع کردن دور و بر خانه بر باد می رود.! بالش و پتوی جلوی تلویزیون را ببری توی اتاق. لیوان های خالی چای را از روی میز برداری و ببری توی آشپزخانه. روکش مبل ها را کمی مرتب کنی. کنترل ها از روی عسلی برداری و بگذاری روی میز تلویزیون. چند تا دستمال و جوراب و شیئ بی ربط دیگر را از گوشه و کنار برداری و بپری توی اتاق خاب و لباس عوض کنی. همه ی این ها در کمتر از 2 دقیقه.

با این وجود وقتی آمدند و نشستند و چای و بیسکوئیت و میوه و لبخند تعارفشان می کنی، تازه چشمت به بقیه ی نامرتبی ها می افتد و چیزهایی که نباید دیده شود. روی یکی از عسلی ها یک فندک جامانده. یک کاغذ شکلات افتاده پای میز تلویزیون. لباس زیر که تازه از روی بندیکس داخل تراس برداشتی و گذاشتی روی دسته ی مبل، اتفاقن در رنگ بسیار شاد. دمپایی های حمام درست جلوی در آشپزخانه. زیرسیگاری بغل میز تلویزیون. دفتر حساب و کتاب های مالی و شخصیی به صورت نیمه باز روی میز آشپزخانه. جعبه ی خالی شکلات روی آکواریوم. حتا ممکنه چند تا تراشه ی مداد و خرده بیسکوئیت هم جلو بیان و با مهمان ها سلام و احوالپرسی کنند.

به این دلیل است که مهمانی های ناخانده عذابم میدهد. یک تماس کوچک. سر کوچه هم که رسیده باشند اطلاع دهند باز غنیمت است تا یک طبقه بالا آمدن از پله ها فرصت داشته باشم فقط. 

پ.ن: امشب تازه خیلی بدتر هم بود. لپتاپم باز بود. چند تا کتاب و جزوه ی نیمه باز دور و برش. همه ی خودکارهام روی زمین پخش بودند. آیینه و موچین کنار لپتاپم بود. روی میز چند تا عکس و چند تا اسکناس بود. کیفم با دهان باز، جامدادی، شکلات تخته ای که نصفشو خورده بودم، پوشه ی تحقیق خودم. یک سری هم لباس روی مبل ها. البته نرسیدم همه شو جابجا کنم. تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که هی لبخند بزنم (با تمام قوای لب هایم) و بگم: "ببخشید اینقدر بهم ریختس همه جا. کاش خبر میدادین. " و سعی کنم تاکید کنم روی "کاش خبر می دادینش" که البته تلاش بی خاصلی ست. می دونم.

  • یگانه

خندیدم...

امروز بالاخره بعد از 3 ماه با تمام لب هایم خندیدم...

3ماه هم بیشتر شد پروسه ی تعین وقت و جراحی و بهبود یافتنش و نتیجه ی آزمایش و تکرارش و کارای دیگه و در نهایت نصب کردن و قرار دادن دندونم. البته اون آخرا بود. دندون 6. بشمرید از دندون جلو، که قرینه اش در دو سمت وجود داره، یکی یکی برید عقب. دندون 8 دندون عقله که من البته قبلن با جراحی درش آورده بودم، قبل از اینکه حتا بیرون بیاد بیچاره. با این حساب معلوم میشه که این دندون اونقدر عقب هست که بود و نبودش روی خنده ی خیلی ها اثر نزاره... ولی نه روی خنده یا حتا لبخند من... به قول برادرم من 24 اینچ می خندم. حتا اگه دندون عقلم هم نکشیده بودم توی خندم دیده میشد.

و بعد از 3 ماه سانسور کردن خنده و منقبض کردن لب ها، بالاخره دارم می خندم... با تمام لب هایم... از دیشب دارم می خندم... و فقط آیینه است که شریکه این خنده های دست و دلباز و وسیع من شده. فقط آیینه.

  • یگانه

هنوز خیلی مونده تا مطالعم تموم شه. دو دسته دیگه لغت و چند سرفصل از گرامر. متن رو هم که هنوز شروع نکردن اصلن. فکر می کنم در چنین امتحانی شرکت نکنم. می تونم حدس بزنم که قراره چه نتیجه ای بگیرم. بعد از کلی کلنجار و دلداری و اعتماد بنفس، از این که جمعه باید با آزانس برم جلسه امتحان دوباره حالم منفی میشه. تبعات این تفکر، بیشتر و بیشتر فکر کردن به تنهاشدنمه. پیش و بیش از همه، از این که بسته های پاپ کورن رو قرار نیست با کسی شریک بشم و می تونم همه شونو به تنهایی بخورم، احساس خوبی پیدا می کنم. توی مسابقه ی خوردن پاپ کورن همیشه آخر میشم خب. یه حسن دیگه اینه که بعد از ظهر ها وقتی می خابم، صدایی مزاحم من نمیشه و خونه سکوت و آرامشی رو که نیاز دارم، حفظ می کنه. تلویزیون روشن نمیشه دیگه و روح من خورده نمیشه. صدای ریش تراش و دوش صبح، مزاحم بهترین ونازترین ساعت خاب من نمیشه. زنگ موبایل یک هو رشته ی افکارمو پاره نمی کنه. می تونم شب ها پنجره ی اتاق خابو باز بزارم و هوای سرد بهم احساس زنده بودن بده. دیگه این که قاعدتن اختلاف نظری نیست... دادی نیست... فریادی نیست... دعوایی نیست... قهری نیست..

بعد از همه ی این تصویرهای خوب، همچنان که پاپ کورن می خورم و پنجره های باز کامپیوتر رو یکی یکی می بندم، یادم میاد از وقت خابیدن. و وسعت خالی تختخاب. تخت دو نفره. و این که این چیزهای خوب رو نمی تونم با خودم به تخت ببرم. باید تنها بخابم. و فکر کنم سخت ترین قسمت ماجرا، اینجاست: یک نفره خابیدن توی تخت دو نفره.

  • یگانه

برف میاد... باور کردنی نیست... از صبح سرسختانه برف میاد... توی این کویری که با بهانه های زیرکانه ای به ریشه دواندنم، اصرار داره... همین دیشب بود که می اندیشیدم توی خاک به این بدی که اینجا داره و بذر به این سرسختی و اطوار داری که منم؛ محاله بشه ریشه گرفت.

چیزی که از خاک به این بدی انتظار نمی رفت این بود که خوب بشه.

  • یگانه

امسال هم گذشت. من نمی تونم روز تولدمو فراموش کنم و از یادآوری دوستانم غافلگیر شم. از روز اول دی، روزهام شروع به درخشیدن می کنن. شاید به خاطر اینه که این قضیه ی تولد توی خونواده ما خیلی مهم گرفته میشه. اولین و هنوزم معتقدم بهترین کادوی تولد تمام عمرم که یادم میاد توی 5 سالگی از مادرم گرفتم؛ این بود که یک خطای بسیار جدی (و شرمآور) مرتکب شده بودم و مادرم با تاکید براین که چون روز تولدمه منو بخشید. (البته حقیقتش اینه که اون اتفاق شب تولدم افتاد... کلن ماهیت این دست اشتباهات به گونه ای هست که در شب میفته... اونم شب های سرد دی ماهی!) خیلی از کادوهای تولدهامو هنوز دارم... مثلن یه کلاسور میکی ماوس که اول دبیرستان بودم گرفتم یا روان نویس سبز که توی پیش دانشگاهی بودم داداشم بهم داد، یا یه مجموعه از کتابای شل سیلوراستاین که تازه باهاش آشنا شده بودم. یه وقتایی هم مایعات و جامدات و گازها کادوی تولدم بوده اند...!!! به علاوه ی کلی کلی کتاب... که تقریبن آخرینش ساختار و تاویل متن بابک احمدی بود حدود 4 سال پیش یا بیشتر... فکر کنم هنوز دانشجوی فوق نشده بودم و اهدا کننده اش، ایران بود هنوز. یادمه یک سالی به طور هماهنگی از دوست و فامیل و خونواده لباس گرفتم. سال جهانی بولوز نامگذاری کردمش. کیف، خودکار، لوازم آرایش، ادکلن، اپی لیدی، کفش پرفکت استپ، شال... نمیشه همه شونو بشمارم. یادم نیست اصلن. 

یادمه صبح روز تولدم که از خونه رفتم بیرون خیلی تعجب کردم که همه چیز مثل همیشه بود... انتظار داشتم جور خاصی باشه. روز تولد من... ولی نبود. برای همه ی مردم یک روز عادی از زندگی شون بود. برای من یک روز غیر عادی. یک روزی که اصرار داشتم غیر عادی باشه و نبود...

ظهر معمولی، ناهار معمولی، خاب بعد از ظهر، عصر، شب. 

شب که اصرار داشت در ابهام و دود و قل قل و قهوه و فلاش دوربین توی کافی شاپ هتل فهادان، غیر معمولی باشه. نمیدونم بود یا نه. 

چراغو که خاموش کردم ودراز که می کشیدم احساس کردم نسبت به پارسال هیچ چیز هیچ فرقی نکرده. یک سال معمولی گذشت پر از ماجراهای معمولی. چند تا کتاب خوندم. چند تا سفر که البته جاهای جدیدی نبودن. یک کمی زبان کار کردم. یک کار جدید هنری یاد گرفتم. روابطم با بعضی ها بهتر شد و با بعضی ها کمتر. برای انسان درونگرایی که من هستم کمیت ارتباطم با آدم ها اصلن مسئله نیست. کیفیتش ههم تحت کنترل بود تقریبن. مشکلات جسمی که پیش اومد و رفع شد. مشکلات مالی که پیش اومد و رفع شد. به خیر کردن ها. تصادف ها. دلشوره ها. خبر های خوب. خبرهای بد. هیجان ها. انتظارها. بزرگ شدن نی نی دختر خالم. ماهرتر شدنم در پختن کیک. اضافه نکردن حتا یک کیلوگرم وزن. بهتر شدن شنای کرال. بهتر شدن زبان. چند تا نمره ی خیلی عالی در خویشتنداری ام توی ارتباطم با آدما. چند تا نمره ی خیلی بد. 

همین قدر ساده: یک سال.

  • یگانه

 

There she stood in the doorway 

 

I heard the mission bell

 

And I was thinking to myself


 

this could be heaven or this could be hell 


p.s: Yes, it can

پ.ن2: به خاطر امتحان آخر این ماه این چند روز خیلی زبان خوندم و شنیدم. فکر کردنم انگلیسی شده.

  • یگانه

فرض کنیم کسی بگوید:

موجود بودنِ مصداق ِ سیالِ شیئ یعنی حرکت در آن شیئ. بنابراین در حالِ حرکتِ جسم در عرضی از اعراض ِ خویش، نه تنها در عرض ِ مفروض حرکت هست، بلکه همراه با آن در جسمی هم که این عرض در آن حلول کرده است حرکت هست؛ یعنی در جوهر هم حرکت هست.

البته این مطلب، استدلال بر حرکت جوهری نیست. نشان دادن حرکت جوهری است. حالا فرض کنیم یکی هم بگوید:

 وقتی ما با هم قدم می زنیم و خیابان ها را سپری می کنیم در جوهرهای من و تو و خیابان حرکت هست. هربار که کسی از خیابانی رد شود یا حتا وقتی از آن رد نشود باز هم در جوهر آن حرکت هست. در کنه ذات آن حرکت هست. و حرکت یعنی رفتن تدریجی به سوی کمال. مطلقن حرکت یعنی گذار به سوی کمال. 

و هزار بار که همین خیابان را طی کنیم باز هم در حال متعالی شدن هستیم.

و در حال متعالی کردن. متعالی کردنِ خیابان و هوا و آدم های اطرافمان. همه همین طورند. تفاوتش در آگاهی است.

این دومیه بیان من است از خاطره ای دور دست. در سال سوم یا چهارم لیسانس. در یک شب زمستانی. دی ماهی. 

  • یگانه