انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

مثل هفده سالگی ام از خاب برخاستم. با بولوز و دامن خانگی. هوای اتاق خاکستری بود. مه گرفته. چند بار پلک زدم تا یادم بیاید کجا هستم. بوی آشنا. جای نا آشنا. توی اتاق مهمان خابیده بودم. با پتویی بیگانه. مادرم پتوی خودم را پیدا نکرده بود. قبلن ها که تهران بودم وقتی به خانه برمی گشتم این اتفاق نمی افتاد. پیدا نشدن پتو را می گویم. گم نمی شد اصلن. سعی کردم هفده سالگی خودم را حفظ کنم. خرامان رفتم دستشویی و صورتم را شستم و موهایم را شانه کردم و به سبک همان موقع ها با کش بستم؛ برعکس الان که با گیره جمعشان می کنم. پدرم هم بلند شده بود. لبخندم را تنظیم کردم و صبح بخیر گفتم. پرسید مادرت نیست. خندیدم. خودش هم خندید. نبود خب. پرسیدن نداشت. چای را اما برایمان گذاشته بود. سفره ی صبحانه را روی زمین چیدم. وسط هال. دو نفری نشستیم دو طرفش. به سبک ایدئالم: روبرو. حرف زدیم. مثل تمام مردم دیگر. از احوالپرسیی روزانه شروع شد. در اقتصاد مکث طولانی داشت و با سیاست به اوج هیجان رسید. دقیقن هفده سالگی ام را حفظ کرده بودم. بی ربط و ضد و نقیض حرف می زدم. فقط میخاستم دست از این دیالکتیک نکشم. میخاستم یادش بیاورم خاطراتش را. میخاستم جای خالی ام را فردا و فرداها حس کند. میخاستم وقتی نباشم دلتنگم بشود. برعکس شد. بلند شد خداحافظی کرد. نگاهش کردم ورفت. رفت و من دلم تنگ شد برای تمام روزهایی که می توانستم نزدیکش باشم. یا نه. نمی توانستم. فقط می خاستم.

  • یگانه

وقتی پایین آمدم و چمدان به دست، آن بوی آشنا را به درون ریه هایم کشیدم، انگار زمان مفهومش عوض شد. رفتم بیرون. این صحنه را زیاد دیده ام. بیشتر هم، همین صبح بوده. اول وقت. ازدحام همزمان مسافران و مسافرکشان و گاهی استقبال کنندگان. گاهی من هم استقبال کننده ای داشتم. اما حالا نه. از میان جمعیت رد شدم. هر از چند گاهی به راننده تاکسی ِ سمجی می گفتم نه. رسیدم سر خیابون. به سبک خودم تاکسی گرفتم. خیابان ها چقدر آشنا بودند. عوض شدن رنگ ایستگاه های اتوبوس و تغییر نوشته های روی بیلبوردها بیشترین تغییر بودند. حتا چراغ قرمزها به اندازه ی قبلن قرمز می ماندند. مرتب نفس عمیق می کشیدم تا بیشتر و بیشتر آمیخته شود این بو با من. از کجا آمده ام؟ کجا بودم؟ باور نمی کنم هرگز هیچ کجا به جز خیابان گلبرگ شمالی 7 زیسته باشم. تهران خاب است. یزد کابوس است. 

  • یگانه

بله. خبری شده. 

خبر رفتن و برگشتن و باز نیامدن.

به غذاهایی فکر می کنم که این چند روز خوردم. ظرف هایی که شستم. فیلم هایی که دیدم. حرف هایی که زدم. حرف هایی که شنیدم. همین دیروز یا امروز بود؟ یا همین چند لحظه پیش که می دیدمت دراز کش روی کاناپه با چین های عمیقی که روی پیشانی ات می انداختی و با این کارت القا می کردی که حرف هایت مهم است... من نمی شنیدم. نمی شنیدمت. پوست مهتاب گونت را می دیدم با گونه های صورتی رنگ و یقه ی باز پیراهن سبزت را... و پیش پیش می دیدم که نیستی. که ساعت 4 روز 2 شنبه فرا رسیده و تو رفته ای.

  • یگانه

از تو چه خاطره ای دارم؟

آدم برفی از آفتاب چه خاطره ای دارد؟

ما نیم تنه های کهنه ای هستیم

که در نفتالین خاب هایمان

صدای باران گم شده است

از تو چیزی از من نیست

از من چیزی از من نیست

کاش می توانستم

برایم بلند بلند بخندی

به مسیر بادها فکر کن در سیبری

خاطره های خوب داشتن

چای را جوش می آورد...

جواد گنجعلی

پ. ن: لبریزم. لبریز از فکرهایی که خاب و بیداری ام را لبریز کرده. لبریز از تک تکِ دیالوگ های green mile. و فکر کن چه فیلم های دیگری هست برای لبریز کردنم.

پ. ن: حالا که دارم میرم، برای کوتاه کردن این 14 ساعت، یک بسته پاپ کورن پنیری، ام پی تری پلیرم با شارژ پر و کتاب "مرگ قسطی" رو برمی دارم. گرچه گرین مایل، هیچ تمرکزی برای هیچی نمیزاره.

  • یگانه

از لابلای شلوغی و نامرتبی اتاق خاب _ که همیشه فکر می کردم از من بعیده! و طی این یک دو روز که از لابلای لباس ها و کتاب ها و عینک و گیره مو و سشوار و لیوان های آب هرشب بالای سرم و کیف ها و دمپایی و جوراب ها و بقیه چیزا، به راحتی جای پایی برای رد شدن باز می کردم  نتیجه گرفتم که خیلی هم از من بعید نیست!_ و درست نکردن ناهار ظهر و چک نکردن ایمیل ها و حتا کنسل کردن وقت دندانپزشکی، سفر 3 ساعته ای تا بالای "دخمه" بهم پیشنهاد شد و مثل همیشه این من نبودم که قبول کردم... کس دیگری در من بود.

زمین های گلی به خاطر این دو روز بارون و آفتاب گرم بالای سر این همه باد خنک. مطبوع بود. روی تخته سنگ ها نشستیم. سردم بود. ولی انگار نبود. چون بهش فکر نمی کردم. حرف می زدیم. بیشتر از مادر پدرهامون. بیشترتر از مادرامون. به نوبت. یکی یکی. تعریف می کردیم. همین فقط. بحثی نبود. چالشی نبود. جنجالی نبود. سوالی نبود. 

از دور زوجی رو دیدیم که تلاش می کردند از دخمه کوچیکه بالا برن. (2 تا دخمه کنار هم هست اون جا. قبرستون که نمیشه گفت. محل رها کردن اجساد زرتشتیان. حالا کوچیکه و بزرگه مال زن ها و مردهاشونه یا فقیرها و غنی هاشون نمی دونم.) دیدنشون مخصوصن از /بالا/ از /فاصله ی دور/ منو یاد وقت هایی انداخت که خودمونو الجرنون می کردیم.

چه رازهایی هست در این دنیا. راز به تعبیر مارسل. مثل عشق. مثل بوسه. 

  • یگانه

خیلی سردم بود. همون یه لحظه که سرمو اوردم بیرون از زیر پتو بدتر شد. هنوز شوفاژ اتاق خابو باز نکردیم. اول فکر کردم صدای آلارم گوشیه. طفلک تقدیرش این بود که ساعت 6:30 زنگ بزنه و بعد از یکی دو بار تکرار خاموش بشه و ابدن تاثیری در بیدارباش نداشته باشه. یکمی که دقت کردم دیدم نه آلارم نیست. انگار گوشیم داشت زنگ می خورد. با خودم گفتم اول صبح جمعه ای واقعن آدم بی فکریه. و تندی توی ذهنم تصحیحش کردم: البته اگه خبر بد و در عین حال مهمی نباشه. و دستمو دراز کردم و گوشیمو از روی پاتختی برداشتم. هر چی باشه، خبر بد، بدتره از بی فکری. شماره ی ناشناس. چشمامو ریز کردم و خاستم جواب ندم و به قول صادق هدایت از فحشمندی ِ ملت خود، خشنود باشم... بعد تصمیم گرفتم جواب بدم و مطمئن بشم اشتباهه تا فحش های نازنین این مرز و بوم را به هدر نداده باشم. در آخرین لحظه به خودم گفتم: بهترین شکل همینه. اشتباه گرفتن هم بهتره از خبر بد هم بهتره از اینکه با یک آدم بی فکر هم کلام بشم. دکمه ی سبز را فشردم:

- بله؟

_ از دانشگاه تهران تماس میگیرم. شما خانوم ِ...

نه. به هیجان نیومدم. بلند نشدم بشینم. حتا صدامو صاف نکردم. موهامو از روی چشمم کنار زدم. فکر کنم باید کمی کوتاهشون کنم.

  • یگانه