انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴۲ مطلب با موضوع «خودم :: روزمرگی های موقتی» ثبت شده است

یادم نیست ناهار خوردم یا نه... از بس هی تلویزیون را خاموش و روشن کردم ... هی آمدم این کتای ساختار و تاویل متن را ورق زدم... هی رفتم در یخچال را باز کردم... هی با گوشیم ور رفتم... هی با تبلتم بازی کردم... یادم هست از صبح تا حالا گیلاس خوردم و شیرکاکائو... و هر دو بار بالا آوردم.

البته شاید خیلی ایدئال نباشد حالم... اما حداقل اسف بار نیست... به جز یک سکته ی کوچک در ناحیه نوشتنگاه مغزم... البته شکل روایت گونه ی زندگیم عوض نشده... یعنی این حالت که مدام اتفاق های جاری و در حال وقوع را برای خودم تعریف می کنم و مدام در متن همان روایت های خودم بر احساس هایم رنگ می زنم... یک خوبی هم دارد... طعم تلخ واقعیت ها، مصنوعی می شود و کمرنگ... گرچه به پایش لذت ها هم بی رونق تر و سطحی تر می شود...

همین.

نمی خواهم بیشتر کنکاش کنم در افت و خیز احساسم... می خواهم همین طور گم و گیج باشم... می خواهم تکرار نکنم... می خواهم فراموش کنم... کمرنگ کنم... تا بعد ها به این روزها _این روزهای سخت، خیلی سخت _ که نگاه می کنم فقط خط سیر زمان را ببینم و بس... فقط تکرار کسالت بار روزها یادم بیاید و بس... حتا از یادم برود که تکرار کسالت بار روزها چقدر شیرین است... شیرین تر از...

پ.ن: اخیرن در پایان هر جمله به جای نقطه، سه نقطه می گذارم... البته یادم نیست از کی و چرا... الان که فکر می کردم به نظرم رسیید شاید به خاطر اشاره  به حجم ناگفته ی جمله هایی است که بین هر دو جمله گیر می کند...

  • یگانه

می شنوم و با مناعت طبع می گذرم... نه اینکه حوصله اش را نداشته باشم... حقیقتن چون روی خودم کار کرده ام... چون خودم را منقبض نگه داشته ام تا جایی که پوستم کشیده شود و دندان هایم به هم بخورد... چون تمرین کرده ام.

روزها ساده تر می گذرند... چون همه را با یک هدف مشخص می گذرانم: رسیدن به 5 شنبه و جمعه. ساعتم حتا 5 شنبه و جمعه زنگ می زند... و عادت کرده ام همام 6/30 صبح بیدار شوم...  تفاوتش توی همان انقباضی است که روزهای دیگر از شنیدن صدای زنگ (5/45) تا بیدار شدن به خودم می گیرم و 5 شنبه ها نه. و چقدر بدم می آید از این انقباض. از این همه قبض. برای همین ظهر رفتم توی دستشویی و هی خودم را معطل کردم. 4 بار دست هایم را شستم. بعد هی به خودم نگاه کردم توی آینه. به ابروها و موهای محتاج رنگ  مو و چروک گوشه ی لبم. بعد دو بار دیگر دست هایم را شستم و آمدم بیرون. البته به دلخاه ِ من پیش نرفته بود... ولی لا اقل آن همه انقباض را دور زده بودم. شانه بالا انداختم و رفتیم.

  • یگانه

نوشتنم نمی آید این روزها... نه تنها نوشتنم نمی آید، بلکه فکر کردنم هم نمی آید... مرتب دکمه ی خاموش ذهنم را می زنم و بند می آید فکر کردنم... به کاکتوس هایم نگاه می کنم. بعضی هایشان خوب رشد کرده اند... بعضی هایشان نه. به لاک پشتم غذا می دهم. هر روز 2 برگ کاهو. زبان می خانم. فیلم می بینم. غذا می پزم. هر روز. یک شنبه ها ماشین لباسشویی را روشن می کنم. چهارشنبه ها جارو برقی می کشم. شنبه ها آشپزخانه را میشورم. بعد از ظهر روزهای زوج کلاس رقص دارم. بعد از ظهر روزهای فرد تمرین می کنم. پنج شنبه ها می روم استخر. همین.

  • یگانه

درخت های تک و توک. آسمان با ابرهایی این جا و آنجا. خارها و علف های هرز. گاردهای وسط اتوبان. چیز زیادی نیست برای دیدن. نگاهم را می اندازم توی ماشین. روی داشبورد عینک جدیدم است. دسته اش شکسته. یادم آمد. به همین خاطر است که چیز خوبی نمی بینم. چون خوب، نمی بینم. دست هایم روی زانویم است. هنوز می لرزند. صندل های جدیدم جلوی صندلی افتاده اند. پاهایم را جمع کرده ام روی صندلی. از مسافرت با ماشین بدم می آید. بینی ام را بالا می کشم و تابلوی کنارجاده را می خوانم: کاشان 35. شالم روی شانه هایم افتاده و موهایم پریشان است. آشفته. آشفته ام. گلویم می سوزد از فریادهایم. هر چند دقیقه یکبار خابم می برد و می پرم. نمی دانم کی خابم کی بیدار. 

این همه زمان، این همه مکان، چگونه سپری شد؟ تک تک آن ثانیه ها را چگونه تاب آوردم؟؟ اکنون که باز می گردم و دوباره نگاه می کنم چشم برهم زدنی است. حالا می فهمم. این که از قدیم راجع به گذر زمان می گفتند: "تا چشم هم بزنی، گذشته" خبر از گذشته در آینده می دهد. یعنی بعد که برگردی و به آن فکرکنی، به نظرت بیش از چشم برهم زدن نمی آید. اما تک تک آن ثانیه ها با حجم و وزن حقیقی شان سپری شده است. 

50 سالگی برایم آخر دنیاست. مثل کودکی ام که به سن کنکور رسیدن برایم آخرین مرحله ی ورود به دنیای بزرگسالی بود. 50 سالگی خودم را می بینم. با لباس های تیره ی بلند. با موهای نقره ای کوتاه. توی دستهای چروکم یکی از کتابهای بوبن است، که آن را به سینه ام فشردم. چشم هایم را بسته ام. دارم به بهترین سال های زندگی و جوانی ام فکر می کنم و می گویم: چشم برهم زدنی بود.

مطمئنم به یاد نخاهم آورد تک تک ثانیه های اتوبان ِ این قم ِ لعنتی را.

  • یگانه

بیش از هر چیزی، در چنین شرایطی، سانسور و برش و گزینش اطلاعات آزارم می دهد. کاملن اتفاقی تلویزیونِ ایران را روشن می کنم و شبکه 4 دارد فیلمی را نشان می دهد که برای اولین بار اسمش را می شنوم: پادشاه جزیره شیطان. برای برهم زدن تمرکزم روی جراحی ای که انجام دادم و فراموش کردن دردی که با هجوم بی سابقه ی مسکن ها، هنوز ادامه دارد، می نشینم پای آن. 

گرچه به تک تک دیالوگ هایی که دوبله شده مشکوکم، اما حال و هوای فیلم کمابیش گویاست. در حالی که کیسه ی یخ روی صورتم است، تا وسط فیلم را تحمل می کنم. ناگهان یک سری اتفاق ها و درگیری هایی پیش می آید بین مسئول دارالتادیب و چند تا از پسرها. نکته های ریز زیادی وجود دارد. قضیه روشن است. آن مسئول به یکی از این پسرها تجاوز می کرده. اتفاق چندان دور از ذهنی هم نیست. به چشم من؛ تمام نشانه هایی که این امر را ثابت می کند وجود دارد: تغییر محل کار پسرک از فضای باز به رختشورخانه (توی رهایی از شائوشنگ هم صحنه های تجاوز، توی رختشورخانه اتفاق می افتاد) و لکه های روی گردن پسرک که نمی دانم در نسخه ی اصلی اش چند بار، اما توی تلویزیون ایران یک یا دوبار روی آن زوم شد. اشاره کردن به نکته سوم را هم زیاد دوست ندارم ولی چون تاکید کرده ام که از برش و گزینش اطلاعات بدم می آید مجبورم ادامه بدهم: طرز راه رفتن پسرک، هر بار که با آن چهره ی وحشتزده از پیش آن مسئول می آمد.

تا اینجای فیلم چندان درگیرش نبودم. یک فیلم برفی نروژی یا نمی دانم سوئدی با آن چهره های سرد و دیالوگ های محدود. اتفاقی هم که برای پسرک افتاد خیلی توجهم را جلب نکرده بود و درگیرش نشده بودم. ناگهان یکی از پسرها به قصد دفاع از پسرک به سراغ رئیس زندان رفت تا حقیقت را با او در میان بگذارد. این جا بود که مثل برق از جا پریدم! در مقابل رئیس ایستاد و تذکر داد که مسئول خابگاه پسرها را تهدید می کند و از آن ها پولهایشان را می گیرد! بعد رئیس به او سیلی زد و گفت که دارد تهمت بزرگی می زند! بعد رئیس رفت سراغ آن مسئول و به او گفت: تو خجالت نمی کشی که از این پسربچه ها پولهایشان را می گیری! و در تمام طول دیالوگ طولانی شان و با آن چهره ی خشمگین تکرار می کرد که خیلی کار بدی می کند که پول آنها را می گیرد. آخر هم به خاطر همینکار، اخراجش کرد!!! از بقیه ی فیلم بگذریم. آیا ما حق داریم؟ آیا دولت ما حق دارد؟ آیا بهتر نیست با بالا بردن سطح آگاهی و اطلاعات ِ همه ی اقشار، بدون گریز از واقعیت ها، تمامیت آن را نمایش بدهند؟ این ها از چه می ترسند؟ یاد فیلم ماتریکس میفتم که دوبله شده اش را با زیرنویس می دیدم و هرجا که کلمه ی ساده ی "عشق" آمده بود، به راحتی تغییر کرده و یا حذف شده بود. یاد لیلا حاتمی که هیچ افتخاری به آو نداشتیم وقتی در جشنواره ی کن _بزرگترین اتفاق سینمایی جهان_ حضور یافت اما همین که خبر بوسیدنش با یاکوب منتشر شد، ساحت ِ اسلام را به خطر انداخت. رگ های گردنم باد می کند الان که به این همه تحمیق فکر می کنم... مشت می کوبم بر کیبورد و به یاد می آورم که همین مردم، طالبان را محکوم و متهم می کردند. خب شما که از طالبان هم، تمامیت خاه تر و بنیادگراترید!

چون اصولن آدم سیاسی ای نیستم و این هم یک پست سیاسی نیست، باید نتیجه گیری خودم را بنویسم و بروم یک لیوان آب بنوشم تا خاموش شود آتش این خشم.

ماجرا این است که من در زندگی محدود خودم با وجود این همه آدم های معمولی و با سطح صمیمیت عادی ای که با خیلی هایشان دارم، مجبور به سانسور هستم. جلو وعقب کشیدن شال یا روسری، کوچکترین بخش این سانسورهاست. پس دهانم را می بندم و این زندگی چند لایه ای را به دوش می کشم. ربطی به قدرت و جایگاهم ندارد. بعضی از این لایه ها هرگز کم نخاهند شد. عجالتن می توانم، اجتماعاتی را که در آن ها مجبور به ساختن لایه های بیشتر و تنیدن پیله های بیشتری هستم، طرد کنم. با عرض معذرت، خودم را از کسانی که طاقتِ پذیرفتن مرا ندارند، محروم می کنم. به جایش بیشتر می خندم و به هوا می پرم و نگران دینداری ِ بقیه نیستم. 

  • یگانه

چقدر نوشتن دشوار است... چقدر زندگی ِ زیسته، را نوشتن دشوار است...

دشوار است توصیف احساسم در تک تک این ثانیه ها که تار تار موهایم را خشک می کنم و همایون می خواند:

ای همدم روزگار چونی بی من
ای مونس غمگسار چونی بی من
من با رخ چون خزان زردم بی‌تو
تو با رخ چون بهار چونی بی من

عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
باز آمد و رخت خوبش بنهاد وبرفت
گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت

دشوار است توصیف ِ چیزها، وقتی بدون عینک نگاهشان می کنم... دشوار است بو کشیدن دست هایم وقتی تازه چرخ گوشت را شسته ام و اینکه هی یاد مادرم بیفتم که وقتی دست هایش بوی گوشت میداد چقدر بدم می آمد... دشوار است توصیف ِ طعم پیتزایی که با تاخیر، به یک مناسبت فراموش شده مهمان شده ای... شاید دشوار نباشد تعریف کردن خابی که دیشب دیده ام، ولی بی شک دشوار است به یاد آوردن ِ عین ِ عین ِ احساسم در حال دیدن آن خاب... دشوار است که می دانی شاید زنجبیل طعم مرغ را بد کند ولی میخاهی امتحان کنی... و آخرش خوب می شود؛ و یا می دانی شاید آبغوره طعم فسنجان را بد کند و امتحان می کنی و بد می شود... دشوار است نداشتن مرجع مطمئنی برای مشاوره خاستن های روزمره ی خانه داری ِ دو سه پشیزی... دشوار است بار تمام ِ این تجربه ها را تنها به دوش کشیدن... و همزمان مقاومت کنی که تسلیم نشوی و دست از تحلیل نکشی و بزرگترین لذت این چند روز اخیرت، مکاشفه ای باشد به هنگام دم کردن چای: پاره شدن گریبان ِ عدم به دست ِ خلقت.

و خوب تر که مرور می کنم، یادم می آید از ان روزی که باز من ایستادم روی لبه ی برنده ی زنانگی و تمام دنیا در برابرم ایستاد... و چقدر باز دردم می اید و چقدر بود که گذارم به حوالی ِ این دردهایم نیفتاده بود... باری دشوار است که به من فرمان داده شود باید مانتویم را با مانتوی 40 سانت بلند تر عوض کنم، که در ضمن بالا تنه اش هم گشادتر است... دشوار است که تک تک سلول هایت از نفرت، منقبض شود و بغض بنشیند توی گلویت ، نه به خاطر این مهمانی ِ چند پشیزی که از اول هم برای رنگ آمیزی زمینه آمده ای، به خاطر ِ قانون، جامعه، عرف؛ شرع، فرهنگ، شعور و همه ی چیزهای دیگری که پیشفرض ناگفته شان همان گزاره ی تکراری است و بس. و دشوار است، خیلی دشوار است، خیلی دشوار است که نفست را آرام از دهانت بدهی بیرون، وسط استخان ِ جناغت را بفشاری، به این امید که بغضت فرو رود، پلک بزنی و دوباره محکمتر پلک بزنی تا اشک، این اشکِ آماده به خدمت، پایین نیفتد، لبخندت یا هرچه که در توانِ لب هایت هست را تقدیم کنی و آرام، کمی بلندتر از سکوت، بگوی: باشه.

حتا الان دشوار است که بغضی را که از تکرار، در من دوباره سربرآورد، شرح دهم. زیستن بسی دشوارتر است از نوشتن.

  • یگانه

چقدر ساده متاثر می شوم. اما بعید می دانم به همین سادگی کسی را تخت تاثیر قرار بدهم. می دانم چرا. چون من همیشه حواسم با خودم است. معطوف خودمم. وقتی چیزی می شنوم یا می بینم تمام حواسم درگیرش می شوند. چون با تمام حواسم درگیرش شده ام. این گونه است که هر روز رازهای جدیدی را در مورد خود کشف می کنم. و قاعدتن وسعت ناشناختگی ام بیش از پیش برای خودم آشکار می شود. این گونه است که راحت نیستم. راحت نمی زیم. در گیرم با خودم و همه چیزهای اطراف که با هر 5 حسم همزمان، درگیرش می شوم. این گونه است که با خودم در تساوی و تعادل نیستم. پر ازز برنامه های بدون اجرا هستم. زندگیم پر است از چیزهایی که خیلی ها آرزویش را دارند. و خالی است از چیزهایی که شاید اصلن مهم نباشند و اما من آرزویش را دارم. لبریزم از ماجرا. پر از اشتباه. و هیچ چیز برایم تلخ تر نیست از "نقش" هایم. نقش هایی که به من تحمیل شده و متاسفانه من هم سرش لج نکردم و پا بر زمین نکوبیدم و بهانه گیری نکردم. کمی دور خودم چرخیدم. بعد هم خسته شدم و نشستم. چهار زانو. روی ماسه.

  • یگانه

صبح روز شنبه از خاب بیدار میشم و تصمیم میگیرم که این هفته هر طور شده کارهای علمیمو جلو ببرم. خوبه که صبح زود بیدار شدم: 7. دوش می گیرم و لباس شاد می پوشم و موهامو شونه می کشم و جمع می کنم و میشینم پای لپتاپم. روشنش می کنم و تا یه ایمیل و فیسبوک و وبلاگم بالا میاد، میرم یه صبحانه ای بزنم. همین که پامو میزارم توی آشپزخونه می بینم کلی ظرف کثیف هست. خریدهای دیشب، نامرتب روی میز قرار دارند. کف اشپزخونه کثیفه و جاظرفی پر از ظرف. در یخچالو باز می کنم. جا نیست برای میوه و کاهو و پنیر و شیر. میرم قهوه جوشو از توی سینک برمیدارم. دیشب هم توش قهوه بوده، الان هم قراره توش قهوه باشه. یک استدلال منطقی: نیازی به شستن نداره. دو قاشق قهوه میریزم و یک فنجون آب سرد. میزارم روی گاز. در یخچالو باز می کنم. جعبه شکلات و شیشه ی مربا و ظرف سبزی و سیب و کیوی را میزارم بیرون و از نو می چینم. این وسطها یکهو آژیر هشدار دهنده ی زیاد بازماندن در یخچال به صدا در میاد و ول نمی کنه. نشنیده می گیرم. برای کلم و هویج و کاهو جایی پیدا نمی شه. بیشتر با رب و کشک و زرشک و قوطی های سس کلنجار میرم. فایده ای نداره. تازه دیس شیرینی هم در موقعیت خیلی حساسی قرار گرفته. می برمشان می گذارم بیرون. سلفون روی شیرینی رو عوض می کنم. خب. قهوه موفق شد سر بره و اجاق گازو کثیف تر کنه. خیلی سریع روی کابینتو دستمال میکشم و ظرفها رو میزارم توی ظرفشویی. قهوه جوشو برمیدارم. گازو با چند تا دستمال تمیز می کنم. توی همون قهوه جوش دوباره قهوه میریزم و میزارم روی گاز. جاظرفی رو خالی می کنم.: لیوان ها قفسه ی بالا سمت چپ. بشقاب ها پایین سمت چپ. قابلمه ها سمت راست پایین. قاشق ها کشوی اول. در آخرین لحظه شعله ی زیر قهوه رو خاموش می کنم. می شینم پشت میز و توی فنجان قرمز آلتونسا قهوه می نوشم. به این فکر می کنم که چقدر آدم ها شبیه هم هستند. به اینکه اصلن تفاوت هاشان مهم نیست. خودخاه به یک اندازه. منفعت طلب به یک نحو. چقدر احساس خوبی دارم که اسیر انسان ها نمیشوم. چقدر سخت بوده رسیدن به این درجه. چقدر گریه کردم و زجر کشیدم و خاستم و شدم و آخرش حالا. حداقل در این یک مورد بی نوسانم. چقدر خوبه بی نوسانی. چقدر خوبه سکون. چقدر سرم گیج رفت از اینهمه تاب خوردن بین آدم هایی که مرا میخاستند و آدم هایی که من میخاستمشان. چقدر راحت ترم با آدم ها. چقدر بیشتر می پذیرمشان. چقدر قابل درک تره برام خودخاهی شون. تنازعشون برای بقا. چقدر مضحک اند چاپلوسان. چقدر بی معناست عشق، خاستن. وقتی همه به هم شبیه اند. حالا هی این ذهن سرکش مرور کندکه :

هیچکس به من

هیچکس به تو

هیچکس به هیچکس شبیه نیست.

خیلی هم انگار غیب گفته شاعرش. دو تا انسان همونقدر شبیه همند که دو تا گوزن یا سنجاب یا حتا دو تا درخت صنوبر. البته لیست تفاوت های جزئی، تا بی نهایت ادامه داره. ولی دو تا درخت صنوبر اگه 17345 تا تفاوت داشته باشند، باز هم صرف ِ درخت بودن و صنوبر بودنشون، باعث شباهت ِ هویت سازی میشه بینشون. همین طور آدم ها. گیرم که خود خاهی من با تو فرق داره. که حتمن هم همینطوره. ولی خودخاهی هست دیگه؟ باشه بابا. شما بگو خودخاهی ِ متعالی. اگه برات فرق می کنه اسمشو عوض کن. اگه بهت ژستِ دیگر خاهی میده قبول. 

ناگهان میبینم فنجان قهوه خالی شده. ساعت 12 ظهر است و به جای این بگو مگو های ذهنی که همیشه هم توش، مخاطب فرضی برندست!!!! فکری کنم برای ناهار. بقیه کارها برای بعد. برنامه های علمی پیشکش.

  • یگانه

ساعت چنده؟ چند شنبه ست امروز؟ چهاردهمه یا پانزدهم؟

از روز 3 فروردین تا حالا زمان هی جلو عقب میره... هی کش میاد... هی گم می شم... جا می مونم... جلو میفتم... بعد با تکان ماشین یا سینی چای که جلوم گرفته میشه یا گریه ی بچه ای به خودم میام...

یکی از همین روزها سیزدهم بود... یعنی آخرین روز عید... نه البته آخرین روز سال ِ نو... ولی میشه گفت آخرین روزی که سال، نو محسوب میشه... بعدش دیگه کهنه ست... عادی و پیش پا افتاده... با خیال راحت می تونی توی دفترچه ت، یا توی فیش بانکی یا توی بلیت قطارت بنویسی: 93/01/14 و شروع کنی. بعد دیگه نه خبری از آجیل و شیرینی هست نه از روبوسی های پر از ادکلن و ژست و واقعیت. بعدش عین ِ ادامه ی روزات که پارسال از 27م یا 28م قطعش کرده بودی ادامه پیدا می کنه.

بعد اگه توی شکلات خوری روی میز همون شکلاتای عیدو پیدا کنی یا اگه کسی شیرینی های خونگی عید رو بزاره کنار چایی، یا اگه کوشه کناری از تخمه و آجیل عید چیزی مونده باشه، یادت میاد که آهان! عید بود و دید و بازدید. ولی خب همه ی اینا که چی؟ عید برام با همون غم هرساله شروع میشه. بعد سکوت می کنم و آدما رو نگاه می کنم. میزارم منو ببوسن. جوابشونو می دم: نه، درسم تموم شده. چرا، فعلن نه. نه، میخام خودم بچگیامو بکنم. چرا، امسال حتمن. چرا، میایم حتمن. نه، بیکارم. چرا، دوست دارم اتفاقن.

و جان می کنم که ماهی ها زنده بمونند و تا نمردند آزادشان کنیم... و سبزه سبز بماند 14 روز. و هی ناگهان پرت شوم از خاطراتم بیررون.

بله. خودم بودم. اینجانب در روستای چلچله بود یا چهچهه؟ که می دویدم و هی کنترل می شدم و آسمانش این رنگ نبود... یا بود اصلن. من به رنگ دیگری می دیدمش و فکر کن که چه اهمیتی داشت  که با جین جدیدم روی گل و برف زمین بخورم... می خندم و بر می گردم عکس ها را نگاه می کنم. در هیچ عکسی، خوب نیفتاده است. روحم را می گویم.

  • یگانه

وقت زیادی نمونده. همه دارن بدو بدو می کنن. دیشب این حسو پیدا کردم. جنبش فروش ماهی و سبزه این حسو به آدم میده. قبلن ترها وقتی که حس های خودمو لحظه به لحظه چک می کردم و متوجه تفاوتش با قبلش می شدم با خودم می گفتم: به خاطر بزرگ شدنه احتمالن! راست راستی خیلی عجله داشتم برای بزرگ شدن. وقتی نفرات آخر یک خونواده ی نسبتن پرجمعیت باشی این احساس اجتناب ناپذیره. میخای قاطی حرفا و ماجراها و دغدغه های بزرگترا بشی... که هیچوقتم نمیشی. چون به پاشون نمیرسی. هی تو بزرگتر میشی و هی باز اونا هم بزرگتر. قرار نیست دنیاهامون اشتراک پیدا کنه. لااقل چیزی بیشتر از هیاهوی روزمره ی عاطفه ی خاهر برادری و نصیحت و بعدشم همیشه این ادعا که من دارم اون راهی رو می رم که اونا پنج یا ده سال پیش رفتن. ربطی به دوست داشتن و نداشتن نداره. یادم اومد یهو از این همه تلاشی که برای بزرگ شدن کردم و اما هنوز خاهر کوچیکه ام و براشون فر پایین موهام جذابه و چرا بولوز یا مانتویی با رنگ شادتر نخریدم و این کفش های پاشنه بلند واسه زن های گنده خوبه و به من اصلن نمیاد! جدی. هیچوقت کفش پاشنه دار نداشتم. به جز همون یک جفت. که ناخودآگاه وقتی پا می کنم حس می کنم زیادی مسن شدم. یه خوبیش هم اینه که هروقت غذا رو بسوزونم یا خراب کنم کسی غافلگیر نمیشه ولی اگه خوب دربیاد همه ذوق زده میشن. ربطی به سن و سالم نداره. کوچیکم همیشه. یا بهتره بگم : کوچیکه ام.

آها. گم شدم. داشت یادم می رفت اصل مطلب. فک کنم ناخودآگاهم داشت سرسختانه مانع ادامه دادن بحثم می شد. میخاستم ادامه بدم که: قبلن ها این تفاوت احساساتم در لحظه های یکسانو به بزرگ شدن تعبیر می کردم. و این که خیلی هم دوسش داشتم. اما حالا خیال می کنم که نشونه ی مسن شدن باشه. مثلن فک کنم دیگه سن و سالم گذشته از این که به خاطر اومدن بهار یا عید مثلن، خیلی احساس ویژه ای داشته باشم. قبلن ها چرا البته.

پ.ن: البته بین تخیل یک نوجوون برای بزرگ شدن و تصور یک جوون از مسن شدن، خیلی تفاوت هست.

  • یگانه