انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

عشق او باز اندر آوردم به بند

کوشش بسیار نامد سودمند

عشق دریایی کرانه ناپدید

کی توان کردن شنا ای هوشمند؟

عشق را خواهی که تا پایان بری

بس که بپسندید باید ناپسند

زشت باید دید و انگارید خوب

زهر باید خورد و انگارید قند

توسنی کردم ندانستم همی

کز کشیدن تنگ تر گردد کمند

رابعه بنت کعب

پ.ن: کز کشیدن تنگ تر گردد کمند!

پ.ن 2: توسنی کردم...

  • یگانه

توی ماشین بیشتر فکر می کنم. اغلب. توی جاده بیشتر. اگر موسیقی لایت سهیل نفیسی باشه، بیشتر. غروب جمعه ها، باز هم بیشتر.

دیروز نیمه ی شهریور  بود. .5 ماه و نیم از شروع سال گذشته و بالاخره در جایی هستم که می تونم بگم: اوهوم. بهترم. 

یا اصلن بگم: خوبم.

در فواصل سکوت هام، بیشترین فکرها رو در سرم دارم. بعضی وقت ها از پسشون بر نمیام. این سه هفته ی اخیرو با گریختن از خودم سپری کردم. از اون وقتی که داشتم از پله برقی های مترو پایین می رفتم (مسلمه که ایستگاه ولیعصر بود) و استین مانتویم کشیده میشد به لاستیک سمت راستش و من در همین صدا مخفی شده بودم... و آمدم و هی مخفی شدم توی کتاب ها و فیلم و کلاس رقص. هی جارو کشیدم خانه را و غذا پختم و فیلم دیدم و دعوا کردم. هی آرامبخش خوردم و خابیدم. هی کلک زدم و فکر نکردم. بعضی وقت ها با صدای بلند میشمردم که از جدال و محاکمه ی ذهنم گریخته باشم.

بعد ناگهان می دیدم روبه روی اینه نشسته ام و به صدای بلند می گویم: من بی شعور ترین آدمی هستم که به عمرم دیده ام.

و اصلن درگیر این نبودم که از نظر نگارشی جمله ام ایراد دارد. بعد نگاه می کردم به تصویر. به چین های دو طرف لب هایم که عمیق می شد و در خود، بغضی را بی صدا می کرد... به موهای مشکی روی شانه هایم... به ابروهای کشیده ام... به تصویری که آرزو داشتم به اندازه اش، معصوم باشم... و اشکی که سرد نمی شد... بند نمی آمد.

هنوز هم خیال می کنم به شناخت خوبی رسییدم از خودم.6 هفته گذشته و من خوبم. دیروز که از با سرعت و فشار از تونل سرسره ی ابی لیز می خوردم، به جز بار اول که درگیر کشف کردن خم و پیچ مسیر بودم... هی خودم را از درون حاضر غایب می کردم. آن جا بودم. با همه ی حواسم. یک مسیر مستقیم رو به جلو... یک پیچ تند به چپ و بلافاصله دوباره به چپ... بعد مکثی کوتاه و پیچ خیلی تند به راست و بعد بینی ام را میگرفتم و سقوط در آب. 

هی لیز خوردم و هی چک کردم. حاضر بودم. با تک تک ِ حواسم. می آمدم بالا. خم می شدم و دست هایم را به زانوهایم می گرفتم و نفس نفس می زدم. و فکر می کردم. خوب بودم. خوبم.

  • یگانه

 انگار دنیاهای موازی با هم رابطه ی تناقض دارند...

هرچه توی دنیای حقیقی پر مشغله تر میشم، توی دنیای مجازی ساکت ترم. بیشتر وقت ها به چیزهایی که میخام بنویسم فکر می کنم و توی ذهنم پیش نویس هاشو آماده می کنم. مثلن توی جاده... هر هفته... جمعه ها ظهر... که این 25 کیلومترو طی می کنیم... و جدیدن آهنگ های جدیدی ریختم روی فلش... احساس کردم فرامرز اصلانی دیگه حالش بهم خورد از بس توی همون راه همون شعرو خوند: 

الا ای آهوی وحشی کجایی...

همه چیز عوض شده... یا احتمالن نگرش من به همه چیز... احساس می کنم اصطکاک هوا با نفس هام کاهش پیدا کرده...

جمعه با همه ی بارش، بسی راحت تر گذشت. توی راه برگشت آهنگ "خونه ی ما" مرجان فرساد بود که گوشه ی لب هامو به لبخند گشاده می کرد و بالاخره احساس کردن این موضوع که : اتفاق های بد و آدم های مغرض و قضاوت های حقیر، می تونند باعث قوی تر شدن م بشن. عجیب اینه که تا حالا نفهمیده بودم. 

خبر بد اینه که دوره ی جدید رقص با برنامه هام جور در نمیاد.

پ.ن: به دوش کشیدن بار هستی، راحت تر شده.

  • یگانه

نوشتنم نمی آید این روزها... نه تنها نوشتنم نمی آید، بلکه فکر کردنم هم نمی آید... مرتب دکمه ی خاموش ذهنم را می زنم و بند می آید فکر کردنم... به کاکتوس هایم نگاه می کنم. بعضی هایشان خوب رشد کرده اند... بعضی هایشان نه. به لاک پشتم غذا می دهم. هر روز 2 برگ کاهو. زبان می خانم. فیلم می بینم. غذا می پزم. هر روز. یک شنبه ها ماشین لباسشویی را روشن می کنم. چهارشنبه ها جارو برقی می کشم. شنبه ها آشپزخانه را میشورم. بعد از ظهر روزهای زوج کلاس رقص دارم. بعد از ظهر روزهای فرد تمرین می کنم. پنج شنبه ها می روم استخر. همین.

  • یگانه