تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت
شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت
مزن تیر خطا ! آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت
همیشه رود با خود میوه ی غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت
به مرگی آسمانی فکر کن ! محکم قدم بردار
به حلق آویز ، داری را که از دست تو خواهد رفت
فاضل نظری
***
پاییز میرسد که مرا مبتلا کند
با رنگهای تـازه مــرا آشنا کند
پاییز میرسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچـــه جا کند
او میرسد که از پس نه ماه انتظار
راز ِ درخت باغچـــه را برملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوههــای تازه بیــارد ، خـدا کند
او میرسد که باز هم عاشق کند مرا
او قـول داده است بـه قــولش وفا کند
پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
جــز این کــه روز و شب بنشیند دعا کند
شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها
یک فصل را بخاطر او جا به جا کند
تقویـم خواست از تو بگیرد بهـــار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش خش ... ، صدای پای خزان است، یک نفر
در را بـــه روی حضــرت پاییــــز وا کند...
علیرضا بدیع
***
دیروز به لبخندی و امروز به اخمی
هرروز خوشیها شده ناچیزتر از پیش!
چون برگ که با شاخه درآویخته، پاییز
با خاطرههاییم گلاویزتر از پیش…
مژگان عباسلو
- ۰ نظر
- ۲۹ آبان ۹۲ ، ۱۳:۴۳