شروع پاییز امسال
همه شو کادود کردم... چون توی گوشی بالا و پایین می رفتم... بعد از مدت ها اون خوره عجیب عدم به جونم افتاد... سرم گز گز میکنه... ابدا نگرانی ای ندارم... صدای شر شر آب نظافتچی توی حیاط از پنجره باز میاد تو... به خنده میفتم از حجم وابستگی انسان به فرصت کوتاه زیست و زنده بودن... بدون نگرانی از غذایی که روی گازه و هر آن ممکنه از بوی سوختگی ش بفهمم که چقدر تعلل کردم...
پاییز جان من! قرار نبود این جوری شروع بشی... قرار بود با پیاده روی صبحا و با ساکشن آهنگ های جدید در گوش و اون لرز مطبوع از زیر پتو شروع بشی و شروع به خوندن و ترجمه مقاله های مربوط به تز... یکشنبه های خونه مامان و بازی و برنامه با سوفیا و سریال های آخر شب... چی شد که همه چیز به فنا رفت؟؟؟
نفس عمیق نمیتونم بکشم... سرفه میکنم و گلوم می سوزه... به نوک قله طبیعی عمرم نزدیک میشم و حقیقتا دستاوردم گه بوده و بس... که جای همشون چاه فاضلاب...
چه حرف بیشتری دارم؟
- ۰۰/۰۷/۱۲