انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

نگاه می کنم

شادی.

می شناسمت؟

لبخندت آشنا نیست

آشنا نیستی

با تو عهدی نداشتم

تو را تجربه نکردم

مرا نباختی

هم را نیافتیم

دوست هم نبودیم

  • یگانه

دلم برای خودکار و کاغذ تنگ شده بود... البته گاهی توی توی دفترچه ی یادداشتم چیزی می نوشتم؛ لیست خرید مثلن یا برنامه ی اجمالی روز بعد یا مثلن کارهایی که برای یک مهمانی باید انجام بدم... ولی این نوشتن های سرسری و بی دقتو منظورم نبود. رفتم سراغ جامدادی چرم دست دوزم. زیپشو کشیدم. فقط یک خودکار کنکو مشکی بود و یک اتود مشکی. رفتم سراغ جاقلمی روی قفسه ی کتابخانه. همه رنگ خودکاری آنجا بود. بنفش را برداشتم. سالنامه سال 88 را برداشتم. با جلد مخمل قرمز رنگ. کادوی زهرا بود. اول سال. اول ِ اول. شعرهای خوبی نوشته بودم توش. برای نوشتن شعرهای خوب همیشه وسواس داشتم که توی کاغذ و دفتر مرغوب بنویسمشان. کاری که از دستم بر میاد بخاطر قدردانی از زحمت شاعر. لپتاپمو از روی میز کنار گذاشتم. باز کردم سالنامه رو و با دقت شکردم به نوشتن. این شعر از کجا آمد؟ نمی دونم. نمی دونم. غروب جمعه بود. فرو چکید روی صورت و موها و بازوهام. 

شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
نگاهت سخت دنبال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
برایت اتفاق افتــــــــــاده در یک کافه ی ِ ابری
ته ِ فنجان ِ تو فال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
خوش و بش کرده ای با سایه ی ِ دیوار وقتی که
دلت جویای ِ احوال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
چه خواهی کرد اگر هربار گوشــــی را که برداری
نصیبت بوق ِ اشغال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
حواس ِ آسمانت پرت روی ِ شیشـــــــه های ِ مه
سکوتت جار و جنجال ِ کسی باشد که دیگر نیست
شب ِ سرد ِ زمستانی تو هم لرزیده ای هرچند
به دور ِ گردنت شال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
تصور کن برای ِ عیدهـــــــــــــــــای ِ رفته دلتنگی
به دستت کارت پستال ِ کسی باشد که دیگر نیست
شبیــــه ِ ماهی ِ قرمز به روی ِ آب می مـــــــــانی
که سین ات هفتمین سال ِ کسی باشد که دیگر نیست
شود هر خوشه اش روزی شرابی هفتصد ساله
اگر بغضت لگدمال ِ کسی باشد که دیگـــر نیست
چه مشکل می شود عشقی که حافظ در هوای ِ آن
الا یا ایها الحال ِ کسی باشد که دیگـــر نیست
رسیدن سهم ِ سیب ِ آرزوهــــــــایت نخواهد شد
اگر خوشبختی ات کال ِ کسی باشد که دیگر نیست

شهراد میدری

پ.ن: به گمانم خطم باز اندکی بهتر شده.

  • یگانه

توی بازی های کامپیوتری زیاد پیش میاد این موقعیت. یکمی که از بازی گذشته یهو میبینی گند خورد. بعد با خودت می گی اوکی درستش می کنم. بعد بخت باهات یار نمیشه. هیچ جوری نمی تونی درستش کنی. ولی مقاومت می کنی. بعد دوباره یه گند دیگه می خوره. هنوز نا امید نیستی. باشه. شاید بشه اینو هم درست کرد. بعد بخاطر این تلاش های بی ثمر چند جای دیگه چند تا گند دیگه می خوره. بعد دستتو می زاری روی دکمه ی ریستارت. بعضی بازی هام اینو ندارن. مجبوری عمدن خودتو گیم آور کنی تا بتونی از نو شروع کنی. 

الان من این حسو توی زندگیم دارم. میخایم گیم آور شه الان. باید از اول شروع کنم. اینا رو هیچ جوری نمی تونم درستش کنم. 

پ.ن: اگه روی ادما هم کیبورد رایانه وصل بود... الان وقتشه که یکی آلت و کنترل و دیلیت منو همزمان فشار بده و اند پروگرام رو انتخاب کنه. یا به قول اندروید اصلن، توقف اجباری.

 

پ.ن2: ولی فقط به جز کلاس رقصم!

  • یگانه

برو که بی حقیقتی... تو قلب من جات نیست

اینقده از تو دور شدم... که دیگه پیدات نیست

پ.ن : تحمل بار ِ هستی، بدون حضور "هایده" بسیار دشوارتر است. با صدایش گاهی آسانتر.

پ.ن 2: نشیمنگاه ِ مخاطب خاص متزلزل!!! که این را بخاهم به او تقدیم کنم.

.

  • یگانه

دستبند و گوشواره.

روی مبلی به موازاتش نشسته بودم. بلند شد و آمد گذاشتشان روی لبه ی مبل. چون در آخرین لحظه ی قبل از آمدنش میخاستیم بریم خیابان ایرانشهر، مانتو به تن داشتم. و شال روی شانه هایم بود. لبم را گاز کوچکی گرفتم. غافلگیر شده بودم. ولی قرار نبود گول بخورم. سکوت کردم. از آن لبخندهایی روی لبهایم بود که انگار از پشتشان می گریزم به گذشته. و چیزهایی که فراموشم نشده به هیچ وجه. 

سکوت می کنم در برابر بیگانگی جمله ها. در برابر ور رفتن با شکلات خوری و مطالعه ی کاغذ خصوصی روی میز که از دیشب همان جا مانده است. سکوتی که وصل می شود به برق گرفتگی! از جا می پرم. چه می گوید؟ "بقیه نفهمند؟" البته ذهنم به آن سرعت تمام زوایای آن حرف را پیش بینی نکرد. اما حداقل اینقدر هم پردازش کرد که بداند بازی جدیدی در کار است. و من برای بازی خوردن، دیگر زیادی با تجربه شده ام. 

وقتی حقیقت را می دانی، شنیدن دروغ از دهانشان چقدر حقارت بار است. عارم می آید به چشم های چنین انسانی نگاه کنم. من می گویم، مدارا. من می گویم کاهش اصطکاک برای جلوگیری از فرسایش، من می گویم سکوت و خویشتنداری به جای کل کل. اما نمی گویم دروغ. نمی گویم تحمیق. 

امروز هم روی همان مبل نشستم. بدون کوچکترین توقعی از این انسان های مهربان. از این انسان های با تجربه. با آبرو. شربت بهار نارنج را در دست داشتند و یکی دو تا از دروغ هایشان آشکار بود برایم و سکوت می کردم. این جور وقت ها از حجم پردازشی که درونم اتفاق میفتد داغ می شوم. 

در را پشت سرشان بستم. عرق پشت لب هایم را پاک کردم. همان وسط پذیرایی ایستادم. 

دوباره شروع نکن.

باشد. می نشینم روی همان مبل و لیوان شربتم را برمی دارم. دراز می کشم و ارام آرام جرعه جرعه اش را می نوشم. لاک جدیدم با فرنچ ابی اش چقدر زیبباست. از نگاه کردن به آن سیر نمی شم. چه چیز دیگری در این دنیا وجود دارد؟

  • یگانه

چشم باز می کنم. روشن است. احتمالن 8 صبح. غلت می زنم و زانوهایم را توی شکمم جمع می کنم. معده ام آشوب است. برمی خیزم. می ایستم جلوی اینه تا موهایم را شانه کنم. نرسیده به دراور سرم گیج می خورد. لبه ی تخت می نشینم. نمی توانم بیش از این ندیده بگیرم این آشوب را. دیروز هم موقع تماشای فیلم سرم گیج خورد. پریروز موقع پیاده روی. و تقریبن هر روز صبح. 

جلوی آینه می ایستم. موهایم را برس می کشم. با گیره جمع می کنم. می روم به سمت دستشویی. صورتم را آب می زنم. توی آیینه نگاه می کنم. سرم را به راست می چرخانم. یک کمی شاید رنگم پریده است. برمی گردم به اتاق خاب. می نشینم لب تخت. لب پایینم را گاز میگیرم و فکر می کنم. دوست دارم مطمئن باشم. توی ذهنم هی مرور می کنم... مطمئنم. پس چرا مطمین نیستم؟ تقویم کوچکم را از پاتختی برمی دارم و شروع می کنم به ورق زدن. علامت های قرمز رنگ را چک می کنم. خب. هنوز زود است برای قضاوت. چند روزی وقت هست تا مطمئن شدن. 

خودم را راضی می کنم. باید مطمئن شوم. کشوی پایین را می کشم بیرون. باید همین جا باشد. آن جا را زیر و رو می کنم. آخر سر لای یک کتاب پیدایش می کنم. سرم را تکان می دهم. باید مطمئن شوم. 

می روم سمت دستشویی. دل آشوبه ام بیشتر می شود. با دست های لرزان بازش می کنم...

تمام آن سه دقیقه ی انتظار را به خودم زل زدم توی آیینه. سعی کردم به چیز دیگری فکر کنم. امروز شروع می کنم به خاندنِ "شطرنج باز". ولی اگه مثبت باشه چی؟ لعنتی. به چیز دیگری فکر می کنم: بهتر است همین امروز اقدام کنم برای ثبت نام ترم پیشرفته ی شنا. تابستان بهترین فصل است. بعد از ظهر زنگ می زنم. حتمن. ولی اگه مثبت باشه چی؟ بهتر است بیشتر وقت بگذارم برای تمرین خط. 3 جلسه که نرفتم. این یک ماه هم که یک سطر ننوشتم. باشه ولی اگه مثبت باشه چی؟ این هفته می روم آرایشگاه موهایم را کراتینه کنم. مشکی شدنشان خیلی خوب است. صاف هم بشوند دیگر عالی است. اگه مثببت باشه چی؟ مثبت نیست. کلاس رقصم از این هفته دوبارره شروع می شود. قرار است باله ی ایرانی کار کنیم. اگه مثببت باشه چی؟ نیست. مثبت نیست. اگه باشه چی؟

کیت را برمی دارم. لبم را گاز می گیرم. ابروهایم را بالا می اندازم و میخانم. 

دست هایم می لرزند. بدون آنکه در آینه نگاه کنم، دست هایم را می شویم و از دستشویی می آیم بیرون. روی پله ی ورودی پذیررایی می نشینم. نفسم را که حبس شده بود. بیرون می دهم. دست هایم را روی شکمم حلقه می کنم. چشم هایم را می بندم و لبخند میزنم. چند لحظه می نشینم. گرسنه ام است. می روم چای دم کنم.

احساس می کنم به سمت آزادی بی نهایت قدم بر می دارم.

  • یگانه