برای از یاد بردن... یک عمر... آری... یک عمر فرصت هست.
- ۰ نظر
- ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۰۷
از پخش ماشین صدای آهنگ بلند بود:
حسابش رفته از دستم
شبایی رو که بیدارم
شاید از گریه خابم برد
درا رو باز می زارم
توی حال وهوای این آهنگ درهای خونه ی خودم اومد توی ذهنم و اینکه خب همیشه باز هستند... بعد یاد کولر افتادم. من که خاموش نکرده بودم. پرسیدم: تو کولرو خاموش کردی؟
گفت نه. احساس کردم پاشو روی پدال گاز فشار داد. با خودم گفتم همیشه یادمون میره. اگر خاموش کرده بودیم کار جدیدی بود. چند ثانیه بعد همون پا با سرعت و شدت بیشتری روی ترمز فشار آورد. دلم ریخت. مثل همیشه. مثل اون آسانسورهای قدیمی که موقع پایین اومدن لحظه ی اولش دل آدمو خالی می کرد. یا مثل سر شب که پیچیدیم توی اون کوچه ی های باریک قدیمی و احساس کردم توی فیلم های ترسناکم.
داشتم به خونه و عوض کردن لباس و خوردن یه لیوان آب فکر می کردم که این بار اون یادش اومد از چایی که قبل از رفتن دم کرده بود و نرسیده بودیم بخوریم. گفت: کتری رو خاموش نکردم.
قبل از اینکه فشار پاشو روی پدال گاز حس کنم، با معمولی ترین لحن ممکن گفتم: بدترین حالتش اینه که کتری مون بسوزه.
موقعی که آخرین خیابونو دور می زدیم، دوباره حواسم رفت پیش آهنگ:
بعد تو گریه رفیقم
غم تو داده فریبم
حالا من تنها و خسته
توی این شهر غریبم
توی این شهر غریبم
توی این شهر غریبم
و اینقدر این جمله رو تکرار کرد تا رسیدیم خونه.
نمی دونم کار کدوممون بود. هر دو خاموش بود. کولر و کتری.
نکته: آهنگ ها از سی دیِ سلکشن خودم بود. با این عنوان: "خوشم میادها"
دلم نمی خاهد کسی به خاطر من رنج کشیده باشد... حتا نمی خاهم کسی با من و همراه من رنج کشیده باشد.
من به تحمل رنج هایی که رویارویی با آن ها را فراگرفته ام یا به هر حال فرا خاهم گرفت؛ شایسته ترم.
به تو می اندیشم. تو را با لب های خشک شده، با چشم های مشتاق، با دستهای گرم تصور می کنم. به تو می اندیشم و دلگیرم که چرا تا این حد آرامم کرده ای....
یادم است که باید یادت باشد بند کفشت باز است. و باید یادت باشد که آن گوجه فرنگی های گندیده را فراموش کنی. و یادم است برای اینکه یادت بماند روی کاغذ نوشته بودی آن ها را. یادم است سکوت کردم در برابر چیزهایی که تو می خاستی یادت بماند.
یادم است که می خاستی این چیزها یادم بماند. و یادت باشد که به یادم ماند.
دست هایی را در تاریکی، در مه و در میان شاخه های درخت می بینم. دست هایی که تهی نبود، هراسی نداشت، ستاره ها در آن می درخشیدند و دلپذیری بهار از آن ها استشمام می شد.
دست هایی که بی قرار بودند، بی تابی می کردند و در متن احساسم درنگی کردند. و من لطافت آن دست ها را و عظمت آن ها و عطر آن ها و سرشاری آن ها را حس می کردم و بی تابانه در آغوش آن ها چشم بر هم گذاشته و گریسته بودم.
دست هایی که همواره در انتظار من مانده بودند و همیشه و هنوز به آن ها احساس نیاز می کردم و وابستگی. و اشتیاق همین پیوند مرا در انتظار نگه داشته بود.
دست هایی که از عطش ایثار همیشه داغ بوده اند و از ابتدای وجود، خاطرم را هدایت کرده اند. دست هایی که کفاف آسایش مرا می کنند.
دست هایی که بر صورت ناامیدی هایم سیلی ملامت نزدند.
دست هایی که دوستشان دارم و می دانم که از آغاز با من بوده اند و همیشه با من خواهند ماند.
درتاریکی، در مه و درمیان شاخه های درخت دست هایی به من نزدیک می شوند. دست هایی آن قدر بزرگ که در آن ها بتوانم دردهایم را با تمام قوا فریاد بزنم. دست هایی که از ابتدا و عدم تا انتها و ابدیت آن ها را حس کرده ام. دست هایی که برای اولین بار آن ها را می بینم و همیشه دوستشان داشته ام.