انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

چقدر نوشتن دشوار است... چقدر زندگی ِ زیسته، را نوشتن دشوار است...

دشوار است توصیف احساسم در تک تک این ثانیه ها که تار تار موهایم را خشک می کنم و همایون می خواند:

ای همدم روزگار چونی بی من
ای مونس غمگسار چونی بی من
من با رخ چون خزان زردم بی‌تو
تو با رخ چون بهار چونی بی من

عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
باز آمد و رخت خوبش بنهاد وبرفت
گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت

دشوار است توصیف ِ چیزها، وقتی بدون عینک نگاهشان می کنم... دشوار است بو کشیدن دست هایم وقتی تازه چرخ گوشت را شسته ام و اینکه هی یاد مادرم بیفتم که وقتی دست هایش بوی گوشت میداد چقدر بدم می آمد... دشوار است توصیف ِ طعم پیتزایی که با تاخیر، به یک مناسبت فراموش شده مهمان شده ای... شاید دشوار نباشد تعریف کردن خابی که دیشب دیده ام، ولی بی شک دشوار است به یاد آوردن ِ عین ِ عین ِ احساسم در حال دیدن آن خاب... دشوار است که می دانی شاید زنجبیل طعم مرغ را بد کند ولی میخاهی امتحان کنی... و آخرش خوب می شود؛ و یا می دانی شاید آبغوره طعم فسنجان را بد کند و امتحان می کنی و بد می شود... دشوار است نداشتن مرجع مطمئنی برای مشاوره خاستن های روزمره ی خانه داری ِ دو سه پشیزی... دشوار است بار تمام ِ این تجربه ها را تنها به دوش کشیدن... و همزمان مقاومت کنی که تسلیم نشوی و دست از تحلیل نکشی و بزرگترین لذت این چند روز اخیرت، مکاشفه ای باشد به هنگام دم کردن چای: پاره شدن گریبان ِ عدم به دست ِ خلقت.

و خوب تر که مرور می کنم، یادم می آید از ان روزی که باز من ایستادم روی لبه ی برنده ی زنانگی و تمام دنیا در برابرم ایستاد... و چقدر باز دردم می اید و چقدر بود که گذارم به حوالی ِ این دردهایم نیفتاده بود... باری دشوار است که به من فرمان داده شود باید مانتویم را با مانتوی 40 سانت بلند تر عوض کنم، که در ضمن بالا تنه اش هم گشادتر است... دشوار است که تک تک سلول هایت از نفرت، منقبض شود و بغض بنشیند توی گلویت ، نه به خاطر این مهمانی ِ چند پشیزی که از اول هم برای رنگ آمیزی زمینه آمده ای، به خاطر ِ قانون، جامعه، عرف؛ شرع، فرهنگ، شعور و همه ی چیزهای دیگری که پیشفرض ناگفته شان همان گزاره ی تکراری است و بس. و دشوار است، خیلی دشوار است، خیلی دشوار است که نفست را آرام از دهانت بدهی بیرون، وسط استخان ِ جناغت را بفشاری، به این امید که بغضت فرو رود، پلک بزنی و دوباره محکمتر پلک بزنی تا اشک، این اشکِ آماده به خدمت، پایین نیفتد، لبخندت یا هرچه که در توانِ لب هایت هست را تقدیم کنی و آرام، کمی بلندتر از سکوت، بگوی: باشه.

حتا الان دشوار است که بغضی را که از تکرار، در من دوباره سربرآورد، شرح دهم. زیستن بسی دشوارتر است از نوشتن.

  • یگانه

اصلن یادم نمیاد آخرین باری که سوار دوچرخه شدم واسه چند سال پیش بوده... اولش کلی وقت گذاشتم برای تنظیمات!!! یعنی استقرار مانتو و سفت کردن شال... ولی بعدش خیلی خوب شد... کلی پا زدم و خندیدم و فکر هم کردم... فکر این که چگونه زندگی ای دارم و چه تجربه هایی دارم و ممکن بود چگونه زندگی ای میداشتم و چه تجربه های دیگری می داشتم. البته بهتر و بدتری مساله من نبود و نیست. صرف تفاوت ها و اینکه در هر جور زندگی ای، باید توانست لذت برد. اگه بادی که پیشانی و گونه هامو نوازش می کرد، پروایش بود که از موهام عبور کنه، البته عیشم تکمیل بود... موهایی که دیگر بلند شده...

توی ماشین به سرفه کردن افتادم. بعد همین طور که داشتم به لاک بنفش و لایه ی دوم اکلیلی روش نگاه میکردم و به این فکر میکردم که چه راه هایی میشود رفت با دوچرخه...ناگهان در آینه بغل ماشین، دختری دیدم که داشت آه می کشید و زیر شیشه های درشت عینک مشکی اش، یک جفت چشم خیلی قرمز بود که ریمل و سایه هم کمرنگش نمی کرد. چشم هایم را بستم و فقط گفتم: هیس!

  • یگانه

تا حالا نشده از توی رختخاب پست بزارم... دراز کشیده به پشت، در حالی که بالش زیر سینه و چانه ام قرار داره و زانوهام دولاست... عینکم روی چشممه و از حالا بزرگترین دغدغه ام خاموش کردن چراغه با این همه خاب الویی... هیچ ایده ای برای نوشتن ندارم. هیچی حقیقتن. اولها روزمرگی اتفاق عجیبی بود که میشد ازش حرف زد و توصیفش کرد... حالاها به ان عادت کردم... به شباهت بی اندازه ی روزها به یکدیگر و موکول کردن همه ی کارهای ناتمام به فردا... به این همه فایل باز و پنجره های گشاده... که سرعت فک کردن و کلن کارکرد ذهنمو به شدت اورده پایین، اما چون عملکردشون ناتمامه نمیتونم ببندمشون و چون نیمی یا کمتر, بیشتر ازشون انجام شده دلم نمیاد ببندمشون.

تنها چیزی که هنوز از ان دست نکشیده ام حرف زدن است. به نظرم چون هنوز کاملن ناامید نشدم.

  • یگانه

چقدر ساده متاثر می شوم. اما بعید می دانم به همین سادگی کسی را تخت تاثیر قرار بدهم. می دانم چرا. چون من همیشه حواسم با خودم است. معطوف خودمم. وقتی چیزی می شنوم یا می بینم تمام حواسم درگیرش می شوند. چون با تمام حواسم درگیرش شده ام. این گونه است که هر روز رازهای جدیدی را در مورد خود کشف می کنم. و قاعدتن وسعت ناشناختگی ام بیش از پیش برای خودم آشکار می شود. این گونه است که راحت نیستم. راحت نمی زیم. در گیرم با خودم و همه چیزهای اطراف که با هر 5 حسم همزمان، درگیرش می شوم. این گونه است که با خودم در تساوی و تعادل نیستم. پر ازز برنامه های بدون اجرا هستم. زندگیم پر است از چیزهایی که خیلی ها آرزویش را دارند. و خالی است از چیزهایی که شاید اصلن مهم نباشند و اما من آرزویش را دارم. لبریزم از ماجرا. پر از اشتباه. و هیچ چیز برایم تلخ تر نیست از "نقش" هایم. نقش هایی که به من تحمیل شده و متاسفانه من هم سرش لج نکردم و پا بر زمین نکوبیدم و بهانه گیری نکردم. کمی دور خودم چرخیدم. بعد هم خسته شدم و نشستم. چهار زانو. روی ماسه.

  • یگانه

دلم از این اسمان ها میخاهد... همین را میگویم که عکسش را گذاشته ای... که یک گوشه ای زیر همین ابرهای گرفته اش, هی راه برویم, توی خیابان های ولیعصرش... (ولی شب, ولی صبح) و بخندیم... و قدم هایمان را تا فردوسی بشماریم و بعد برگردیم چک کنیم تا مطمین شویم درست شمرده ایم... خودت را تعریف کنی برایم و روی سردترین نیمکت های سیمانی در سردترین روزهای زمستان گرم شویم... و کیک sisi بخوریم و بعد که بلند شویم, روی زمین تصویر گلی نقش بسته باشد که گلبرگ هایش را با یکدیگر گریستیم... هی از سر ابو ریحان که رد شدیم به شیرینی فرانسه وعده دهیم که این بار, این بار مهمانش میکنیم به حضور خود با صرف ان هات چاکلت موعود... و هر وقت کلیدم را جاگذاشته باشم, انقدر کتابهای ان کتابفروشی نبش میدان را ورق بزنیم, تا دوستانم سر برسند. بعد من توی اتوبوس کنارت بنشینم که تا وقت رفتنت تنها نباشی...
اسمان یکی است... جای تو اینجا, زیر ابرهایی بر فراز ولیعصر, خالی است اما. از حالا.

  • یگانه

به آرامی بلند شدم و از تخت رفتم پایین. ایستادم. اتاق تاریک بود؛ اما چشمانم به تاریکی عادت کرده بود. ناخودآگاه به او خیره شدم. به پهلو خابیده بود. رویش به سمت پنجره بود. پشت به من. با زانوهای دولا. با شلوارک صورتی با عکس یک صورت کاریکاتوری در یک سمتش. زانوی چپش جلوتر از زانوی راست بود و ساق هایش روی هم بود. بازوی راستش روی تخت بود و دست راستش دولا بود و زیر سرش. موها روی بالش پخش بودند. حتا توی این نور کم هم رنگ کاکائویی شان مشخص بود. بلند و طولانی نفس می کشید. مثل همیشه. در این فصل سال. به خاطر حساسیت است. خاب بود یا نه؟ به چه چیزی فکر می کرد؟ با این پلک های بسته دوست داشتم تصور کنم که معصوم به نظر می رسد.  بلافاصله به تصور خودم خندیدم. با چشم های بسته هر جنایتکاری هم بی گناه می نماید. نگاهش کردم. نمی توانستم شیفته اش باشم. با او در هماهنگی کامل نبودم. بهش انتقاد داشتم. از گم گشتگی اش کلافه شده بودم. دوست داشتم دست بگذارم روی شانه اش و بگویم: ... نه. هیچ. فقط بفشارمش. لبخند بزنم در چشم هایش. و سعی کنم که تلخ نباشد. دوست داشتم بپذیرمش. بتوانم با تمام محدودیت ها و محذوریت ها و ندانستن ها و نتوانستن هایش بپذیرمش. دوست داشتم به او اطمینان بدهم که می شود. راضی اش کنم که همین روزها هستند که می تواند جادویی شان کند... به جای غلت زدن در خاطرات و هی مزه مزه کردن روزهایی که خیال می کند بهترند. دوست داشتم در تنهایی و دوری و خستگی و بالا رفتن سنش، هی بهانه پیدا نکند و هی غصه نخورد. دوست داشتم با او یگانه باشم. غلت زد. بلند شد نشست. لیوان اب را از پاتختی برداشت و تمام آن را سرکشید. من را ندید. من آن جا نبودم. روبرویش نبودم. درونش بودم.

  • یگانه