انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

کوچک شده ام. زندگی در این شهر کوچک، چنینم کرده.

  • یگانه

گرچه مدت هاست که از خاندن خلاصه و نقد فیلم ها قبل از دیدنشان دست برداشته ام،،، اما به طور حرفه ای فیلم نگاه کردن، باز هم لذت غافلگیری را از من گرفت...

گرچه از دیشب تا حالا درگیر جزئیات و به یاد آوردن صحنه ها و دوباره چیدن و جور کردن فیلم The usual suspects هستم،،، ولی می شد بیشتر ازین ها بهم خوش بگذره. از همان شروع معما در 1/3 اولیه فیلم، مطمئن بودم که وربال کیتز نمی تونه صرفن یک معلول بی دست و پا باشه. این نقش، چیزی نیست که نیاز باشه کوین اسپیسی بازیش کنه! 

حدسمم درست بود. 

  • یگانه

از قبل از 8 زدم بیرون. خیابان های خلوت و هوای خوب اغوایم می کرد. 

همین طور که طول و عرض خیابان را بالا و پایین می رفتم یادم آمد که بالاخره خیابان های این شهر را یاد گرفتم. گرچه بعضی وقت ها در بازنشانی شان مشکل دارم. مثلن خیابان طالقانی که می شنوم، اول احمد آباد مشهد، بعد تهران و دست آخر این جا را تصور می کنم... ولی بالاخره به زندگی در این شهر خو گرفتم. رانندگی در خیابان های خلوت. جای پارکی که لازم نیست دنبالش بگردی. و هوای پاک.

هوای پاک ِ صبح های پاییزی.

زندگی در نیمه ی دوم سال به مراتب ساده تر است برایم. باد ِ سرد که می خورد توی صورتم، بودن خودم را به یاد می آورم. البته این به خاطرآوردن، اندکی بیش از صرفن "بودن" است. به یاد آوردن خاطراتی در خود. توضیح این حس خیلی سخت است. باشد یک روزی یک جایی که فلسفیدنم می آمد. البته امروز صبح خیلی فیلسوف شده بودم. توی خیابان ها می چرخیدم و چارتار عزیزم می خاند و هی فیلسوفانگی می کردم... 

به سمت ِ ماندنت راهی نمیشوی چرا؟
گاهی ستاره هدیه کن به مشت ِ پوچ ِ شبها

بعد یک کتابفروشی بزرگ پیدا شد که آن وقت صبح باز بود. دور زدم و برگشتم. بازدیدم حدود 40 دقیقه طول کشید. خیلی وقت با حوصله توی کتابفروشی نگشته بودم. این اواخر مثل آدم های خیلی دغدغه دار، دویده بودم توی کتابفروشی و عنوان کتاب را گفته بودم. فروشنده خودش آن را برایم آورده بود و همین. قبلن فکرش را نکرده بودم که به همین سردی می شود کتاب خرید. حالا وقت جبران بود. اول رفتم سراغ کتاب های تخصصی. بیشتر کتاب های مرجع مورد علاقه ام را دارم. دیدنشان توی قفسه کتابفروشی و دست زدن به جلدشان حس خوبی بود اما. برای من که این قدر آدم لمسی ای هستم. فکر نمی کنم هیچ معلمی به اندازه من دانش آموزانش را بغل کند. چقدر دوستشان دارم خدایا. بگذریم. کمی با کتاب های آشنا عشق ورزی کردم و چاپ های جدید را با مال خودم مقایسه کردم. کتاب های جدید هم بود. دست آخر نتوانستم چیزی انتخاب کنم. پناه بردم به شعر. 

رسیده ام به خدایـی کــه اقتباسی نیست

شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست

خدا کســــی است کـــه باید بــــه دیدنش بروی

خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست

به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند

خطا نکردن ما غیـــــر ناسپاسی نیست

به فکر هیـچ کسی جز خودت مباش ای دل

که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست

دل از سیاست اهل ریـــا بکن، خود باش

هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست

فاضل نظری

 

  • یگانه

خابم می آید...

هنوز، خانه از سفر شمالی که سه شنبه با همه ی وجودم مخالف بودم و چهارشنبه با همه ی وجودم موافق شدم و یک شنبه با همه ی وجودم پشیمان، به هم ریخته است... چمدان نیمه باز توی اتاق خاب... سبد پیک نیک و فلاسک و خریدها توی آشپزخانه... پتو و ملافه وسط پذیرایی... لباس ها روی مبل ها... 

خیلی وقت است آشپزی نکردم... کتابی نخاندم... فیلمی ندیدم... بیشتر دراز کشیدم و به موسیقی دل سپردم. 

مثل الان...

  • یگانه

تنبل نشدم...

رمقی نمانده بود برایم...

سه هفته پشت سر هم کلاس داشتم. صبح تا ظهر. حتا جمعه ها. به اضافه ی باشگاه روزهای زوج. برنامه ی خرید خانه و مهمانی Gianni و بقیه چیزها. تازه برنامه دانلود فیلم ها هم معوق بوده توی تمام این مدت. همین حالا هنوز بازوهایم خسته ست و نگرانم بادمجان ها نسوزند.

احساس می کنم مسئولیت سنگینی است. برای برنامه های خودم بی وقت می شوم. در برابر فطرت کودکانی که پدر و جغرافیا و چهره و هوش خود را انتخاب نکرده اند. بغضم می گیرد. در این دنیای به این بدی، می خواهیم و بدتر از آن! می توانیم شاد باشیم و ساکت بمانیم. بغضم می گیرد.

 از صبح یک شنبه که معاون استاندار تاکید می کرد "بچه های سر کلاس درس، شاید به خاطر دعوای صبح پدر و مادرشان غمگین اند و دل هایشان شکسته است... دست هایشان را بگیرید تا راز دلشان را بشنوید" تا حالا مدام بغضم می گیرد و اشک هایم می ریزد... چند سالم است؟ هنوز هم بدترین خاب هایم، تصویر روزهایی است که با اشک به مدرسه می رفتم. حواسم پرت می شد اما یاد صبح که می افتادم دلم هری می ریخت... با ترس می دویدم و برمیگشتم. می دویدم. بعد پشت در می ایستادم. زنگ نمی زدم. دستم نمی رسید. در نمی زدم. می ایستادم. می ترسیدم. می ترسیدم بروم تو و مادرم نباشد. رفته باشد. برای همیشه رفته باشد.

پ.ن: بچه ها می ترسند. باورشان می شود. باورم میشد. هربار. هر روز.

پ.ن 2: خودخاهی آن است که مادرم را می خاستم. می خاستم و نگهش داشتم. نگهش داشتیم. به بهای عمرش. به قیمت زیستنش. ماند برای من. برای ما. اما تمام شد. نگاهش می کنم و قلبم می گیرد. نگاهش می کنم و از خودم بیزار می شوم. ای کاش گذاشته بودیم برود.

پ.ن 3: هنوز هم هر بار که گوشی اش را جواب نمی دهد یا دیر جواب می دهد دلم هری می ریزد...

  • یگانه