انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

پناه به شعر

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۸:۰۵ ب.ظ

از قبل از 8 زدم بیرون. خیابان های خلوت و هوای خوب اغوایم می کرد. 

همین طور که طول و عرض خیابان را بالا و پایین می رفتم یادم آمد که بالاخره خیابان های این شهر را یاد گرفتم. گرچه بعضی وقت ها در بازنشانی شان مشکل دارم. مثلن خیابان طالقانی که می شنوم، اول احمد آباد مشهد، بعد تهران و دست آخر این جا را تصور می کنم... ولی بالاخره به زندگی در این شهر خو گرفتم. رانندگی در خیابان های خلوت. جای پارکی که لازم نیست دنبالش بگردی. و هوای پاک.

هوای پاک ِ صبح های پاییزی.

زندگی در نیمه ی دوم سال به مراتب ساده تر است برایم. باد ِ سرد که می خورد توی صورتم، بودن خودم را به یاد می آورم. البته این به خاطرآوردن، اندکی بیش از صرفن "بودن" است. به یاد آوردن خاطراتی در خود. توضیح این حس خیلی سخت است. باشد یک روزی یک جایی که فلسفیدنم می آمد. البته امروز صبح خیلی فیلسوف شده بودم. توی خیابان ها می چرخیدم و چارتار عزیزم می خاند و هی فیلسوفانگی می کردم... 

به سمت ِ ماندنت راهی نمیشوی چرا؟
گاهی ستاره هدیه کن به مشت ِ پوچ ِ شبها

بعد یک کتابفروشی بزرگ پیدا شد که آن وقت صبح باز بود. دور زدم و برگشتم. بازدیدم حدود 40 دقیقه طول کشید. خیلی وقت با حوصله توی کتابفروشی نگشته بودم. این اواخر مثل آدم های خیلی دغدغه دار، دویده بودم توی کتابفروشی و عنوان کتاب را گفته بودم. فروشنده خودش آن را برایم آورده بود و همین. قبلن فکرش را نکرده بودم که به همین سردی می شود کتاب خرید. حالا وقت جبران بود. اول رفتم سراغ کتاب های تخصصی. بیشتر کتاب های مرجع مورد علاقه ام را دارم. دیدنشان توی قفسه کتابفروشی و دست زدن به جلدشان حس خوبی بود اما. برای من که این قدر آدم لمسی ای هستم. فکر نمی کنم هیچ معلمی به اندازه من دانش آموزانش را بغل کند. چقدر دوستشان دارم خدایا. بگذریم. کمی با کتاب های آشنا عشق ورزی کردم و چاپ های جدید را با مال خودم مقایسه کردم. کتاب های جدید هم بود. دست آخر نتوانستم چیزی انتخاب کنم. پناه بردم به شعر. 

رسیده ام به خدایـی کــه اقتباسی نیست

شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست

خدا کســــی است کـــه باید بــــه دیدنش بروی

خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست

به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند

خطا نکردن ما غیـــــر ناسپاسی نیست

به فکر هیـچ کسی جز خودت مباش ای دل

که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست

دل از سیاست اهل ریـــا بکن، خود باش

هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست

فاضل نظری

 

  • یگانه

نظرات (۹)

  • مهدی وزیریان
  • پناه به شعر... پناه به رهایی..
    اگر شاعرش رها شده باشد..
    پاسخ:
    اتفاقن لزومی نداره که شاعرش رها شده باشه.
    به لحن نوشته هاتون نمی خوره به نیچه و اون جمله ای که نوشتی ازش خیلی علاقه ای داشته باشی!
    این شهر که اسمی ازش نیوردین رو شبیه مدینه فاضله توصیف می کنین.جالبه!
    سایه یه شعر داره (البته ممکنه ربطش واضح نباشه) که یه جورایی کلمه "لطفی " توش خودنمایی می کنه :
     بی تو آری غزل سایه ندارد لطفی          باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
    پاسخ:
    لحن نوشته هامو نمی دونم... ولی شاید به خودمم نخوره...
    شاید این جمله رو نوشتم که جلوی چشمم باشه... که تازه ازش تغییر کنم... بخاطرش تغییر کنم...
    البته نوشته هام زیاده. انتظار ندارم همه شو خونده باشین... ولی اگر خونده بودین اسمش مشخص می شد. و اینکه در ضمن مدینه ی فاضله هم نیست به هیچ وجه.
    شعر خوبی بود. حدس شما هم درست! ربطش اصلن واضح نبود.
  • پناه به شعر
  • انتظار

    خیــــــال آمدنت دیشبــــــــم به سر می زد
    نیـــــامدی کــــــــه ببینی دلم چه پر می زد

    به خــــواب رفتـــــم و نیلوفری بر آب شکفت
    خیــــال روی تــو نقشی به چشم تر می زد

    شراب لعل تو می دیدم و دلـم می خواست
    هـــــزار وســـــوسه ام چنگ در جگر می زد

    زهی امید که کامی از آن دهان مـی جست
    زهــــــی خیال که دستی در آن کمر مـی زد

    دریچــــه ای به تمـــــــاشای باغ وا مـی شد
    دلم چــــــو مـــــرغ گــــرفتار بال و پر مـی زد

    تمــــــام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم
    که پشت پرده ی اشکم سپیده سر مــی زد

     
    پاسخ:
    دلم چه پر می زد...
     اسمشو می دونم قبلا برام مشخص شده.
    عرض بنده این بود که اینجا اسمشو نیوردین.
    اگر یکم اغراق کنم می تونم بگم که تمام نوشته هاتونو خوندم.از قبل از تغییر نام وبلاگ تا کنون.
    راجع به نظر دوستمون البته که کسی نظر منو نپرسید ولی من با شما موافقم که لزومی نداره.

    پاسخ:
    فرمایش شما کاملن صحیحه! اینجا اسمشو نیاوردم... :)
    خدا رو شکر . مثل اینکه حالت خیلی از قبل بهتره .   😊
    پاسخ:
    شما حال قبل منو مطلعید؟؟؟
    اطلاع خاصی غیر از مرور پست های قبلی ات ندارم.
    از کوزه همان برون تراود که در اوست.
    تراوشات ذهنی تو هم به خوبی حالات درونی ات را نشان میده. 
    امیدوارم در آینده سپیدی و تنفس در این پست بر تیرگی و خشم پست های قبلی پیروز شود.
    پاسخ:
    من جای شما بودم، خودم رو به ننگ قضاوت نمی آلودم... مگر اینکه اطلاعاتی بیش از مرور پست های قبلی می داشتم. و یا اینکه عادت بد قضاوت جزئی از خصلت های انسانی ام می بود.
    من جای شما بود از سپیدی و تنفس همین پست به خودم می آمدم و یک تصمیم کبری می گرفتم که اینقدر راحت نظر ندهم.
    اوه، اوه، خانم شما چه لحن تندی داری ! 
    خوبه نوشته های وبت پر از قضاوته ! 
    پاسخ:
    نوشته های من هر قضاوتی که داره توی زندگی خودم و توی فضای خودمه. مثل شما سرک نمی کشم و نظر بدم. من برای شما دعوتناتمه نفرستادم، پس اجازه ی قضاوت هم نمیدم بهتون. اصلن آدم هایی در سطح شما در این حد نیستند.
    من که حتی دلم لک زده برای یه کتابفروشی! آخ آخ ... کتابفروشی ...

    پ.ن: اینش خیلی خوب بود: خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست
    پاسخ:
    مخصوصن اون کتابفروشی سر میدون... با هم.
    خیلی وبلاگ عالی و خوبی داری لذت بردم واقعا من هم البته یه وب دارم که متاسفانه کسی به من سر نمی زنه و تنهام دوست داری بیا نیامدی هم اشکال نداره بازم ممنون موفق باشی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">