انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۹ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

هر کدام از ما به چه زندان هایی که آغشته نیستیم...

داشتم به خودکارم نگاه می کردم که لایه های رنگی رنگی اش خیلی خوب تمثیل ِ حرکت جوهری را بر روی صفحه ی دو بعدی یک کاغذ اجرا کرده بود... هر بار که اجرایش می کنم باز می شکفم... از درک این معنا... رسوخ ِ بُعد چهارم در زندگی.

داشتم به خودکارم نگاه می کردم و هنوز از افسون ِ آن شکفتن در خود گرم بودم و گونه هایم گلبهی شده بود... درست به رنگ شالم... که ست بود با کفشم و سارافون و سایه ی چشمانم و رژ لبم و فنجان ِ هات چاکلت... که می دانم به چشمت نیامده بود.

داشتم به خودکارم نگاه می کردم و گرم بودم از شکفتن... این همه شکفتن... این همه بهار توی این یک ذره زمستان... و چه ربطی داشت که بهار برایم چه فلسفه هایی دارد...

چیزی که به این جا ربط داشت... صندلی های لهستانی دم در کافه بود و آن همه ته سیگار روی زمین که یکهو چشمم بهشان افتاد و آن گنجشک وحشی که اسمش را هم نمی دانستم ولی می خاند... و نُت به نُت ِ آوازش را به یاد دارم.

و قلبم... 

که ازصبح... 

نمی تپید.

نه اینکه نزند... کارش را می کرد... بی قرار نبود اما.

همان صبح که جلوی آینه ی منزل پدری ایستاده بودم که آرایش کنم؛ همان آینه ای که تمام سال های دبیرستان و لیسانس، میزبان ِ آرایشم بود... رفتم عقب و آماده شدم که نفس عمیقی بکشم... اما لازم نبود! قلبم نمی زد... نفسم بند نیامده بود... نشستم روی صندلی سفید آشپزخانه و ناخودآگاه از نهادم آه برخاست... دستم را گذاشتم روی قلبم... میخاستم هر چیزی، هر تکانی، تپشی، شوری، تمنایی را که می شود داشته باشد، احساس کنم... 

نه اینکه سرد باشم... یا غمگین... شوری نبود فقط. 

ایستادم روبروی همان آینه باز. خیره شدم به خودم... روشن شدم ناگهان. مربوط به سن و سالم است. دیگر هفده ساله نیستم... و چقدر دلم غنج می رود برای آن...

از همان اول که دستت را فشردم تا الان که دارم به خودکارم نگاه می کنم و پاکت ناتمام ِ وینستون که به جای مالبرو گرفتی... و لیوان چای سبز تو و گوشی جدیدت... با خودم و قلبم یک پارچه بودم... فقدان ِ این شور که از ورای این همه ماه و سال و این همه مسافت، اذن ِ حضور می طلبید و خنثا می شد... تنها به یک دلیل.

در من حسرتی به جا نمانده است. چون تراژدی های عشق را می شناسم و البته دومی بسی تلخ تر است... پس بسی خرسندم که تراژدی من، اولی بود.

پر از تمثیل و اشاره و ایهامم امروز... اما بی مخاطب.

می نویسم برای خودم... برای دلم... تا هرچه که یادم رفت و هر چه که به یادم ماند، باشد فقط گواه ِ آن یک دلیل.

ظرف ها راشسته ام دیشب. چای تازه دم کرده ام. آخرین کتاب سارتر را شروع کرده ام. دراز می کشم روی تخت. بیش از اندازه آرامش دارم... بیش از اندازه آرامم... 

رها کن این آدم ها را. 

هر کدام از ما به چه زندان هایی که آغشته نیستیم...

  • یگانه

عمیقاً باور دارم که فقط یک بار در زندگی روی می‌دهد.

کسی را پیدا می‌کنی که دنیا را برایت کاملاً دگرگون می‌کند.

چیزهایی را به او می‌گویی که به هیچکس نگفته‌ای و او هم همه آنها را می‌فهمد و هر لحظه احساس می‌کنی که منتظر است تا بیشتر بفهمد و بشنود.

آرزوهایی را که باور داری برآورده می‌شوند به او می‌گویی.

همچنین آرزوهایی که هرگز برآورده نشدند.

همچنین داستان همه شکست‌هایی را که زندگی به تو هدیه کرد.

هر چه روی می‌دهد، بیصبرانه در انتظاری تا او را بیابی و برایش بگویی

و می‌دانی که به اندازه‌ی تو هیجان زده می‌شود، حتی اگر قبلاً هزار بار، همان ماجرا را برایش گفته باشی.

بدون اینکه دلیل خنده‌ات را بپرسد، می‌تواند با تو بخندد و خوشحالی کند.

بدون اینکه دلیل گریه ات را بپرسد، می‌تواند با تو گریه کند و غم آلوده شود.

هرگز به تو احساس بد بودن یا کم بودن نمی‌دهد. حس می‌کنی که برایش کافی هستی.

چیزهای زیبایی را در تو پیدا می‌کند که قبلاً هرگز ندیده ای و مهربانی‌هایی که قبلاً هرگز نکرده‌ای.

در کنارش هرگز حسادت و رقابت را تجربه نمی‌کنی. وقتی کنار توست،‌ تنها چیزی که حس می‌کنی آرامش است.

تو را به خاطر خودت دوست دارد به این معنی که در مقابلش، مجبور نیستی که وانمود کنی فرد دیگری هستی.

تمام آن چیزهایی که برای دیگران بی معنی است، برای تو معنا پیدا می‌کند.

تکه کاغذی حتی بدون نوشته، پیاده روی حتی بدون مقصد و نتیجه و موسیقی حتی بدون آنکه واژه ای از آن را بفهمی!

خاطرات کودکانه دوباره برایت زنده می‌شوند. شفاف و روشن. درست مثل همان روزهای کودکی.

رنگ‌ها روشن‌تر می‌شوند و جذاب‌تر.

خنده دوباره سهم خود را در زندگی‌ات باز می‌یابد. جوری که گاه فکر می‌کنی قبلاً هرگز چنین نخندیده بودی.

وقتی هست، مجبور نیستی حرف بزنی و سکوت را بشکنی. همین که هست کافی است.

چیزهایی که برایت هرگز جذاب نبود، جذاب می‌شود. چون می‌دانی که برای او جذاب است.

و چیزهایی که اولویت تو بود، ناخواسته فراموش می‌شود. چون می‌دانی اولویت او نیست.

هر جا می‌روی یاد او می‌افتی و هر چه می‌شنوی او را تداعی می‌کند.

به خود می‌گویی که اگر او اینجا بود چه می‌کرد و چه می‌گفت.

حتی چیزهای بی ربط هم او را تداعی می‌کند. مثل آسمانی که زیبا نیست. یا ابری که هیچ ویژگی خاصی ندارد. یا نسیمی چنان آرام که از نوازش موهایت هم ناتوان است.

قلبت را به دستش می‌سپاری با آنکه می‌دانی فرصتی برای شکستن قلبت ایجاد کرده ای و می‌دانی که تنها اعتماد مطلق و حتی آسیب پذیر شدن، لذت مطلق را به ارمغان می‌آورد.

امنیت برایت معنای جدیدی می‌یابد: اینکه او بخشی از دنیای توست و برای همیشه، بخشی از دنیای تو خواهد ماند.

باب مارلی

  • یگانه

سردم است... خیلی خسته ام و ناهار هم هنوز نخوزده ام... می نشینم توی ماشین و تمام طول مسیر سکوت می کنم... تنم موز موز می شود از سرما...  و از فکر کردن.

می رسیم سر خاک. شب است. هنوز شلوغ است. عزیزشان را رها نکرده اند. به تعبیر خودشان می خاهند این اولین شب ها، تنهایش نگذارند. سلام سرد می کنم و جواب های سرد می شنوم. چشم های قرمز و ورم کرده، بیش از لباس های مشکی غم و اندوه را انتقال می دهد. می ایستم کنار قبری که خاکش هنوز خیس است. اعماق آن را تصور می کنم... نه اینکه سردی خاک و سیاهی و بی نوری آن چیز رعب آوری باشد... لااقل نه برای جسد ِ بی حس. ولی باور ِ سرنوشت نوع ِ بشر البته برایم تلخ است. فرجام ِ هستی. نهایت ِ بودن. تجربه ی اصیل. آخر ِزیستن. اشک گوشه های چشمم را خیس می کند. برای جریانی که انتخابش نکرده ایم، بدون ِ تردید پایان ِ غم انگیزی است. 

یکی از برادرهای مرحوم پیشنهاد می دهد قرائت قرآن را ادامه بدهند... حضور ما قطعش کرده بود گویا. زیرچشمی به خاهر ها و دختر خاله ها و مادر و همسرش نگاه می کنم. سردم است و از سنگینی این همه اندوه مور مورم می شود باز. برادر مرحوم می خاند: 

وَالسَّمَاء رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِیزَانَ

أَلَّا تَطْغَوْا فِی الْمِیزَانِ

نگاه می کنم به همسر مرحوم. ذهنم گسسته می شود از مکان. آرام آرام اشک هایش پایین می ریزد. اشک چیست؟ چیست؟ چیست این سحر؟ چیست؟ از کجا می آید؟ این صحنه ها برایم آشناست... چقدر بی معناست... فراتر از درک من... فاقد هر گونه معنایی. پوچ ِ خالص. عبث ِ محض. 

همگی با هم زمزمه می کنند: 

فَبِأَیِّ آلَاء رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ

بر می گردم... چشمم به شانه های فرو افتاده این جمع می افتد و می افتم وسطشان... ای کاش معنی این آیات را نمی فهمیدم. شاید هم از سردی هواست... زانو هایم دارند می لرزند. من اشک نریختم... یا لااقل نخاستم که بریزم... زیر گلویم و روسری ساتن مشکی ام خیس شده. نفس عمیقی می کشم. چشم هایم به خاک (آن دهانه ی سرد مکنده) خیره مانده است... که (تمام این راه های پیچ در پیچ در آن به نقطه ی تلاقی و پایان می رسند)...

هنوز رانوهایم می لرزد. هنگامی می رسد که باید همه چیز را گذاشت و رفت. نه اینکه مثلن برویم ترکیه یا سیدنی... که من از ترس سنگین شدن ِ بارم دو سال است که چاقو نخریده ام برای آشپزخانه و شکر را از توی ظرف استیل برمی دارم که شکرریزم شکسته و کتاب اصلن نمی خرم و لباس خیلی کم... یا اینکه شروع کردم به بخشیدن دارایی های اندکم... باید همه چیز را گذاشت و خود را هم گذاشت... باید نابود بود.

چقدر عجیب است که مرگ اصیل ترین تجربه ی اگزیستانسیالیستی ِ بشر است و در مورد این اصیل ترین، هیچ چیزی برای گفتن نیست... همه آن را تجربه می کنند. هیچ کس آن را درک نمی کند.

باور هم نه.

با بوت های مخمل و شلوار جین ترک و مانتوی فتر و لوازم آرایش فرانسوی زیر نور ماه، کنار خاک های خیس ایستاده ام و دلم غنج می رود برای شام... سردم است و دلم دوش آب گرم می خاهد و یک آسپرین و یک خاب طولانی... و در عین حال عمیقن به ماهیت مرگ می اندیشم...

پوزخند ِ ناخودآگاهم خشک می شود:

کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ

وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ

لبم را گاز می گیرم... می خاهم نشنوم. اشک هایم را پاک می کنم. با سنگریزه جلوی پایم بازی می کنم. کناره های کفشم گلی شده. از همین خاک. (خاک ِ پذیرنده) فایده ای ندارد... می شنوم:

فَبِأَیِّ آلَاء رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ

با نگاهم اشاره می کنم برویم. خداحافظی مان مقارن می شود با ختم سوره و صلوات دسته جمعی. زمزمه وار و مغموم. نگاه آخرم را به آن صورت های غمزده می اندازم. خسته اند. لابد از صبح هی گریه کرده اند. می دانم. می دانم. یک باوری هست که باید به وجودت رسوخ کند. در زمان کوتاهی. باید عدم ِ محض ِ یک وجود را باور کنی. از آثار و نشانه ها و بقا و بازمانده هاش بگذریم... 

او دیگر در میان ما نیست.

او دیگر نیست.

او نیست.

نیست.

من هم خسته ام. به بخار سفیدرنگ نفس هایم خیره می شوم تا دست ِ تک تکشان فشرده شود و باز اسامه به هق هق بیفتد و مهدی آرامش کند و ندا از حال برود...

توی ماشین که می نشینم دست هایم را می گذارم پشت زانوهایم که هنوز می لرزند؛ تا گرم شوند. استارت که می خورد ناگهان صدای پخش ماشین بلند می شود:

زندگی راستی چه زود می گذره

آدم از فردای خود بی خبره

صدا را می آورم پایین. سکوت می شود. ساکت می مانیم. در بی انتهایی ِ جاده می رانیم.

ای کاش نمی فهمیدم. از پله ها که بالا می روم و کفش هایم را که در می آورم، نا خودآگاه توی ذهنم تکرار می شود:

فَبِأَیِّ آلَاء رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ.

پ.ن: عبارت های داخل پرانتز، همگی شعرهای فروغ هستند.

  • یگانه

صبح به این زودی نشسته ام روی مبل و برنامه ام را مرور می کنم. باید مقنعه ام را اتو بزنم چون دیروز بالاخره ماشین لباسشویی را روشن کردم. البته مانتو و شلوارم را هم شسته ام ولی حوصله اتو زدن ندارم. چیز دیگری می پوشم. کتری را گذاشته ام. باید چای دم کنم. برگه های ارزشیابی بچه ها را بگذارم توی کیفم. و حتمن حتمن یادم باشد لباسها را از روی تراس جمع کنم...

نشسته ام و با پانسمان نا متوازن انگشت اشاره ی دست چپم ور می روم و هی فکر می کنم به برنامه هایم. دقیقن همان موقع که داشت آن را شستشو می داد، از صمیم قلبم خوشحال و راضی بودن خودم را از اینکه پزشک و یا پرستار (همان پزشک بالقوه ای که کنکوز زا گند زده است!) نشده ام... ولی خب زمانی که داشت پانسمان را می پیچید و من هی خودم را کنترل می کردم تا نگویم این جایش را سفت کن، آن جایش را نگیر... و آخرش هم این شکل نامنظم و ناهمگون را به وجود آورد؛ با خودم فکر می کردم احتمالن می توانستم ان کار را با دقت و مهارت بیشتری انجام بدهم... اگر البته در خم و پیچ تکرار های پایان ناپذیر زندگی، بی حوصله نمی شدم...

مثل این روزها... که بی حوصله شدم. با همه ی عشقی که داشتم ولی بی حوصله شدم. تکراری شد برایم تمام غفلت و معصومیتی که از آن به وجد می آمدم... وقتی می شود از این همه لبخند خالص و چشم های براق و دست های گرم و مانتو هایی که بوی اتو و پودر لباسشویی می دهد و واژه هایی که من خلقشان کردم در لبهایی کوچک... خسته شد! چه ساده اندیشی احمقانه ای است که نپذیریم پرستار اورژانس بعد از دیدن آن همه زخم و  خون، آن هم بعد از 8 ساعت کار و درست وقتی که با خود می گوید بگذار این لعنتی را هم کوک بزنم و شیفت را تحویل بدهم؛ بع قدر کافی حوصله داشته باشد و با دقت و مهارت گوشه های باند را تا بزند و جوری همه را بپیچد تا در نهایت یک چند ضلعی منتظم تحویلم داده باشد...

کتری می جوشد و تا باران نگرفته باید لباس ها را جمع کنم. یادم از برگه های ارزشیابی نرود.

  • یگانه

دی، ماه خوبی است. جزم ترین اعتقادی که دارم همین است. 

  • یگانه

نمی شود برگشت.

نمی شود به  عقب برگشت و چیزها را تغییر داد. نمی شود برگردم به 5 سالگی و عروسکم را نبخشم به دختر عمویم. نمی شود برگردم به شب تولد 7 سالگی ام و این بار بیدار شوم و تشکم را خیس نکنم. نمی شود صبح 11 خرداد 73 بعد از امتحان ریاضی به خانه برنگردم تا اولین تجربه ی نزدیکم از مرگ را به سن دیگری موکول کنم. نمی شود برگردم به انتخاب رشته ی دبیرستان و دانشگاه. نمی شود برگردم به تجربه هایم از خود، دیگری و عشق. نمی شود برگردم و آدم های دیگری را انتخاب کنم. نمی توانم برگردم و جور دیگری باشم. 

راه مسدود است.

فقط حرکت رو به جلو داریم.

نمی توانم از خاطراتم و رنج هایم بگریزم. می توانم اما لذت هایم را قبل از اینکه به سیاهچال گذشته پرتاب بشوند ببلعم... لذت خوردن اسنک آخر شب هایی که خیلی خسته ایم... این لذت که وقتی فیلم میبینی سرت روی شانه های کسی باشد... لذت دعوا سر آخرین دانه ی پفک... لذت اینکه غذایت سوخته باشد و با به به تمامش خورده شود... لذت 5 دقیقه بیشتر خابییدن صبح ها بعد از زنگ ساعت... لذت بوسه ی خداحافظی... لذت شستن آشپزخانه به صورت مشترک... لذت غذا دادن به آروانا... خود را به خاب زدن آخرهای فیلم... رزهای بعد از قهر... همخانی کردن با آهنگ ها... رقص دو نفره... ایستادن پشت ویترین لباس بچگانه... ورق زدن آلبوم... چرخیدن توی تخت... عکاسی با دوربین دستی زنیت قدیمی... قدم زدن در کوچه های قدیمی... از سرکار برگردی و ناهار آماده باشد... فال حافظ و دود عود و بوی شمع... گم کردن نوبتی حلقه ازدواج... تماشای طلوع کنار دریا... دزدیدن خوشه های گندم برای گلدان کنار خانه... ترکیدن لاستیک ماشین... 

هر چیزی. هر چیزی که می گذرد و خاطره می شود لذت است. 

گاهی خیلی فکر می کنم. دربند یاد و خاطره می شوم. ولی هر وقت که می خندم با تک تک سلول هایم است...

  • یگانه

میبینم تو را

شادی.

نیافتی ام

نبودیم

نشکستیم

نگذشت

نباختیم

گریختیم

نشد.

نمی شناسمت.

  • یگانه

با دختری دوست شو که کتاب بخواند.
با دختری دوست شو که پولش را به جای لباس خرج کتاب کند.
دختری که فضای کمد لباس‌هایش تنگ باشد. نه از زیادی لباس. از نگهداری کتاب.
دختری که لیست بلندی از کتاب‌ها را برای خواندن تهیه کرده است.
دختری که کارت کتابخانه سالهای کودکیش را هنوز با خود دارد.

دختری را پیدا کن که اهل خواندن باشد.
تشخیص‌اش سخت نیست.
حتماً همیشه در کیفش کتابی برای خواندن دارد.
کسی که به کتابفروشی، عاشقانه نگاه کند
و پس از یافتن کتابی که مدت ها در جستجویش بوده،
اشک شوق در چشمانش حلقه زند.
کسی که بوی کاغذ کاهی یک کتاب قدیمی، برانگیخته‌اش کند.

با دختری دوست شو که اگر در کافه منتظرت ماند،
انتظارش را با خواندن کتاب پر کند.
کسی که وقتی وارد کافه شدی،
نتواند نگاهش را از کتاب به سوی تو برگیرد.

اگر روبرویش نشستی و دیدی قهوه‌اش سرد شده،
قهوه‌ی دیگری برایش بگیر.
هر چند دومی هم در انتظار توجه او، سرد شود.

حتی اگر به دروغ، از خاطره مطالعه کتاب‌های بزرگی نام برد که هرگز نخوانده است، تشویقش کن. چرا که او لذت اغراق را در درک و فهم تجربه می‌کند و نه زیبایی.

با دختری دوست شو که کتاب بخواند.
و برای تولدش و سالگرد آشنایی، و همه‌ی اتفاق‌های خوب،
به او کتاب هدیه بده.
به او نشان بده که «عشق به کلمات» را می‌فهمی و درک می‌کنی.
به او نشان بده که می‌فهمی که او فرق واقعیت و خیال را می‌فهمد
و اگر رمانی خیال انگیز را می‌خواند، با این رویاست که دنیایش را کمی به خیال‌هایش نزدیک‌تر کند.

به او، حتی اگر دروغ بگویی، دروغ‌ گفتن‌ات را درک می‌کند.
او کتاب خوانده است.
او می‌داند که انسانها فراتر از واژه‌ها هستند و در رفتارشان،
هزار انگیزه و ارزش و گریز ناگزیر پنهان است.
او لغزش و خطای تو را بهتر از دیگران درک خواهد کرد.

با او، حتی اگر خطا کنی، بهتر می‌فهمد.
او کتاب خوانده است و می‌داند که انسانها هرگز کامل نیستند.

در کنار او اگر شکست بخوری، او می‌فهمد.
او زیاد خوانده است و می‌داند که راه موفقیت،‌ با شکست سنگفرش شده.
او رویا پرداز نیست و با هر شکست، محکم‌تر از قبل کنارت می‌ماند.

اگر با دختری دوست شدی که اهل خواندن بود،
کنارش باش.
اگر دیدی نیمه شب، برخاسته و کتابی در دست، گریه می‌کند،
در آغوشش بگیر.
برایش فنجانی چای بیاور.
بگذار در دنیای خودش بماند.
شاید چند ساعتی برای تو و با تو نباشد،
اما وقتی به حال خود برگشت، کنار تو خواهد نشست و برای تو خواهد گفت.
بفهم که برای او،‌ شخصیت‌های داخل کتاب‌ها، واقعی هستند و وجود دارند.

با دختری دوست شو که اهل خواندن باشد.
او برایت حرف‌های متفاوت خواهد زد.
و دنیایی متفاوت خواهد ساخت.
غم‌های عمیق و شادی‌های بزرگ هدیه خواهد آورد.
او برای فرزندانت نام‌هایی متفاوت و شگفت خواهد گذاشت.
او به آنها سلیقه‌ای متفاوت و متمایز هدیه خواهد کرد.
او می‌تواند برای فرزندانت تصویر زیبایی از دنیا بسازد.
زیباتر از آنچه هست.

با دختری دوست شو که اهل خواندن باشد.
چون تو لیاقت چنین دختری را داری.
تو لیاقت داری با کسی دوست شوی که زندگیت را با تصویر‌های زیبا رنگ زند.
اگر چیزی فراتر از دنیا را می‌خواهی،
با دختری دوست شو که اهل خواندن باشد.

و چه بهتر که اهل نوشتن هم باشد…

ترجمه آزاذ از روزماری اورکویکو نویسنده فیلیپینی

  • یگانه

گاهی انگار همه چیز خوب است. 

انگار از همیشه بیشتر می خندم. انگار غذاهایم خوشمزه تر می شوند. انگار شب ها بهتر می خابم. انگار کمتر دلتنگ می شوم، یا اصلن کمتر به کسی فکر می کنم. انگار کمتر چیزی می خاهم. انگار بیشتر خوشحالم.

به گمانم تنها راه باقی مانده وانمود کردن است.

  • یگانه