انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

بر شانه هایم

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۰، ۰۸:۲۵ ب.ظ

امروز آمد و رفت... 

هر چه گفتم مکن ای صبح طلوع... کرد... طلوع کرد... داغی و عرق و بی قراری دیشب... خابی که نمی برد مرا... دنیایی که نمیخواستم بیرون از در اتاقم وجود داشته باشد... خواب هایی که بغل به بغل چرخیدم در آنها... صبحی که رسید... خورشیدی که طلوع کرد... چشم هایی که آتش به اختیار باریدند و باریدند... 

وتمام شد روز... روزم... 

دلخوش به چای زنجبیلی که ولرم شود تا بنوشم... چشم هایی که میبندم تا آرام و خنک شود... بوی نان تازه...

زندگی در پشت دلخوشی های ساده هم عجب پیچیدگی هایی دارد... نه از این دست که لیوان از دستم بیفتد و چای زنجبیل هنوز داغ روی پایم بریزد... چشمی که آسیب دیده و تسکین برایش ندیدن است... نانی که برش نزده می‌گذارم فریزر... نه از این دست.... از دست هزار سنگ هزار کیلویی بر دوش... 

  • یگانه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">