فیلم میبینم و پا به پای شخصیت ها حس میگیرم... بغض و نفرت و لذت... هرشب به فیلمی که دیدم فکر میکنم و هر صبح تلاش میکنم از چیزی که دیدم و شنیدم و حس کردم توی زندگیم استفاده کنم... مثلن موقع پختن پای سیب... یا دستمال کشیدن در یخچال... دم کردن چای... شستن حجم بشقاب ها و لیوان ها...
و گاهی از در تراس که تنها روزنه ی اتصال من به آسمانه، به دور دست ها نگاه میکنم... تا جایی که ساختمانها و سیمهای برق و شاخه ها ی درختها و پرواز دسته جمعی کبوترها راه بده... آسمان این فصل مشهد بوی خاک میده... برای من شبیه بوی اشکه... بوی دوره های سرگشتگی... نوجوونی هام... روی لبه ی باغچه... زیر بارونهای رعد آسای این فصل...
به سوفیا بیشتر غبطه میخورم... غیر ازینکه به راهی که درپیش داره فکر میکنم و خسته میشم... غبطه میکنم به حس های تازه ای که در پیش رو داره... اولین هایی که تجربه خاهد کرد...
چشماش برق میزنه از اولین خودآگاهی ش از رعد و برق... و من بی هیچ حس بکری پای سیب را از قالب در میآورم... بدون هیچ تپش قلبی... با آن که برای اولین بار بود تجربه میکردم...
چقدر تحمل این سرگشتگی دشوار بوده... توی همه ی این سالها... من در بهار مریض میشم و در تابستان میمیرم... در پاییز متولد میشم و در زمستان زندگی میکنم.
- ۰ نظر
- ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۲۸