انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

روی صندلی نشسته بودم. تو روبرویم نشسته بودی. نگاهت می کردم. موهای لخت. چشم های درشت و ابروهای مشکی. همه ی حواست توی لپتاپت بود. صندلی را می چرخاندم و هی حرف می زدم. وادارت می کردم جوابم را بدهی. ساعت 2 ظهر بود و هیچ فکری برای ناهار نداشتم. عجله ای هم نداشتم. پیشت نشسته بودم. خوشجال بودم. که آمدی . که هستی. که دوستت دارم. که دوستم داری. لبریز بودم از شعفی بی پایان. از شوق دیدارت در این دشت. از 1100 کیلومتری که به خاطر من طی کرده بودی. از صبح دلم غنج می رفت که برسم خانه و با تو حرف بزنم. 

ناهار را که خوردیم و چای را که دم کردم، نشستیم توی هال. یکی دیگر از خوبی های نداشتن تلویزیون این است که مهمان های خانه ی ما می نشینند و حرف می زنند. حرف می زدیم. هی می پرسیدم چه خبر. هی می گفتی هیچ. اصلن مشخص نبود که چه ذوقی دارم از حضورت؟ تپش های دلم را نمی شنیدی؟ خوشحالی ام چطور؟ دستپاچگی ام؟ 

نمی شد گفت کنارت نشسته بودم. روبرو هم نبودم. زاویه 90 درجه داشتیم. روی دو مبل عمود بر هم. از همان زاویه بود فک کنم که شکافت. دنیایم را می گویم. دنیایمان را. پاره شد. سقوط کردم. دور شدم از تو . فاصله گرفتیم. می دانم نفهمیدی چه شد. تو داشتی حرف می زدی. تو در دنیای خودت. دنیاهای ما در ظاهر یکی ست. بیش از حد تصور متفاوت است. بیش از حد تصور فاصله دارد. نگاهت می کردم. همچنان حرف می زدی. این همه سکوت کردی که این ها را بگویی؟ چقدر به خودت فشار آوردی برای گفتن این حرف ها. دغدغه ی تو این است؟ همین فقط؟ واقعن؟ 

هیچ حرکتی نکرده بودم. دستم همچنان زیر چانه بود. روبرویت. با چشم هایی به تو نگاه می کردم که برای خاندن نگاهش خلق نشده بودی. نه. کار تو نبود تفسیر من. بی هیچ واکنشی گوش دادم. اما شکافته شده بود دنیایم. اما مساحت اطرافم آب رفته بود. اما گسسته شده بودم. گسسته تر. 

بلند شدم بروم چای بریزم. جلوی کتری ایستادم. دو بار نفس عمیق کشیدم. تا 6 شمردم و چند بار پلک زدم. چای ریختم و با لبحند برگشتم. باور این همه تنهایی آسان نیست.

  • یگانه

تا وقتی سکوت می کنم انگار مساحت مسائل کوچکتره... یا شاید بهتره بگم حجمشون! توی دنیای دو بعدی ذهنم گستردگی شون کمتره... به زبان که در میان انگار یکی دو بعد بهشون اضافه می شه... حجیم میشن... و بدتر، زنده هم میشن... شروع می کنن به رشد کردن و بزرگ شدن و باز هم بدتر، شروع می کنن به تولید مثل و تکثیر... با امتحان کردن چیزهای بی ارزش این تجربه رو به دست آوردم. 

این روزها بیشتر سکوت می کنم.

  • یگانه