انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

وقت زیادی نمونده. همه دارن بدو بدو می کنن. دیشب این حسو پیدا کردم. جنبش فروش ماهی و سبزه این حسو به آدم میده. قبلن ترها وقتی که حس های خودمو لحظه به لحظه چک می کردم و متوجه تفاوتش با قبلش می شدم با خودم می گفتم: به خاطر بزرگ شدنه احتمالن! راست راستی خیلی عجله داشتم برای بزرگ شدن. وقتی نفرات آخر یک خونواده ی نسبتن پرجمعیت باشی این احساس اجتناب ناپذیره. میخای قاطی حرفا و ماجراها و دغدغه های بزرگترا بشی... که هیچوقتم نمیشی. چون به پاشون نمیرسی. هی تو بزرگتر میشی و هی باز اونا هم بزرگتر. قرار نیست دنیاهامون اشتراک پیدا کنه. لااقل چیزی بیشتر از هیاهوی روزمره ی عاطفه ی خاهر برادری و نصیحت و بعدشم همیشه این ادعا که من دارم اون راهی رو می رم که اونا پنج یا ده سال پیش رفتن. ربطی به دوست داشتن و نداشتن نداره. یادم اومد یهو از این همه تلاشی که برای بزرگ شدن کردم و اما هنوز خاهر کوچیکه ام و براشون فر پایین موهام جذابه و چرا بولوز یا مانتویی با رنگ شادتر نخریدم و این کفش های پاشنه بلند واسه زن های گنده خوبه و به من اصلن نمیاد! جدی. هیچوقت کفش پاشنه دار نداشتم. به جز همون یک جفت. که ناخودآگاه وقتی پا می کنم حس می کنم زیادی مسن شدم. یه خوبیش هم اینه که هروقت غذا رو بسوزونم یا خراب کنم کسی غافلگیر نمیشه ولی اگه خوب دربیاد همه ذوق زده میشن. ربطی به سن و سالم نداره. کوچیکم همیشه. یا بهتره بگم : کوچیکه ام.

آها. گم شدم. داشت یادم می رفت اصل مطلب. فک کنم ناخودآگاهم داشت سرسختانه مانع ادامه دادن بحثم می شد. میخاستم ادامه بدم که: قبلن ها این تفاوت احساساتم در لحظه های یکسانو به بزرگ شدن تعبیر می کردم. و این که خیلی هم دوسش داشتم. اما حالا خیال می کنم که نشونه ی مسن شدن باشه. مثلن فک کنم دیگه سن و سالم گذشته از این که به خاطر اومدن بهار یا عید مثلن، خیلی احساس ویژه ای داشته باشم. قبلن ها چرا البته.

پ.ن: البته بین تخیل یک نوجوون برای بزرگ شدن و تصور یک جوون از مسن شدن، خیلی تفاوت هست.

  • یگانه

تقریبا صبح است.
توکاها روی کابل تلفن
منتظراند
و من راس ساعت 6 صبح
ساندویچ فراموش شده‌ی...
دیروز را می‌خورم.
صبح آرام روز یکشنبه.
یک لنگه کفشم در گوشه‌ای
راست ایستاده
و لنگه‌ی دیگر به پهلو
افتاده است.
بله، بعضی زندگی‌ها برای هدر دادن
آفریده شده‌اند.

- چارلز بوکفسکی
ترجمه: سینا کمال آبادی

  • یگانه

زندگیم خونه تکونی لازم نداره. همه چیز سرجای خودشه. از تغییر دکوراسیون هم خوشم نمیاد. مطمئنم هر چیزی رو از اول در بهترین جای ممکن گذاشتم. قفسه ی کتابام کمی باید مرتب بشن و کمد لباس ها. اونم بخاطر این که بعضی لباس های زمستونی رو جمع کنم و بعضی لباس های

تابستونی رو جایگزین کنم.

با این حال توی ریتم انجام دادن همین دو قلم و دست کم یه جاروبرقی (که این اواخر دقت کردم ماهی یک بار انجام میشه اونم دقیقن روز دوم اوج کاهش هورمون های زنانه!!!) گوش دادن به آهنگ بهترین حس ممکنه... توی شرایطی که خود به خود از در و دیوار و مردم و هوا! حس های نوستالژیک منتشر می شه... اونم اگه سلکشنت اینقدر جلو رفته باشه که رسیده باشه به هایده. بعدشم از یه جایی که حواست نیست تبدیل بشه به مهستی.

نمی دونم چرا ریتمش، با اینکه اینقدر تکراری شده ولی هیچوقت قدیمی نمیشه. به هیجان میاره منو باز... نمی دونم. شاید بخاطر خاطره ی جادویی  ِاولین بارهاییه که این آهنگا رو گوش کردم... اولین تجربه هام از عشق. عشق؟ نمی دونم واقعن. یه همچو چیزی. شور نوجوانی. جهیدن خون سرخ زیر پوست سفید. تکان دل. بعد همه ی این ها وصل بشه به شنیدن این که:

من از لب تو منتظر یه حرف تازه ام تا قشنگترین قصه عالم رو بسازم

یا مثلن:

تو تنهایی قلبم یه شب نقش تو افتاد
مثل اینکه خداوند تو و عشقو به من داد
تو دلتنگی دنیا باهات عشقو شناختم
با این واژه خوشبخت همه دنیامو ساختم

فک کنم بخاطر این بود که اون موقع ها همین چیزا توی خونه پیدا می شد. چند تا نوار بود که اونم مال بزرگترها بود. سلکشن داشتن خیلی هنر میخاست. یادمه یه سالی پسر داییمو به بردگی کشیدم دونه دونه آهنگ هایی رو که میخام با همون ترتیب دلخاهم برام بزنه. هنوزم دوسش دارم اون سلکشنو. منتها دیگه نمی دونم با چی باید گوش بدمش. یه واکمن دارم و یه سی دی من. اینقدر بی کیفیتن که بیشتر عذاب میشکم تا لذت ببرم.

اما چیزی که زانوهامو سست کرد تا از وسط این چند قلم کار باقی مونده کشیده بشم روی مبل و تا آخرین ثانیه و با دقت گوش بسپارم شروع این آهنگ بود:

بازم بندگی کرده پریزاده مهتاب
همین عاشق ساده بازم میگذره از خاب
تو بارون نگاهش بشینم یا نشینم
تمنا رو تو چشماش  ببینم یا نبینم

به نظرم خیلی جالب میومد که داره انتخاب می کنه که تمنا رو تو چشماش ببینه یا نبینه! یعنی مثلن ببینه اما وانمود کنه که ندیده یا از اول کلن فایل دیدن بعضی چیزها رو بسته باشه و نتونه که ببینه! اون موقع ها خیلی حس جالبی بود. حالا زیادی پیش پا افتادست! 

اوج این آهنگ هم این جاشه:

خبر داد عاشق من که شده وارث مجنون
برام رو میکنه گنجینه قلب پریشون
هزار آینه میذاره به سر رام به تماشا
که شاید تو نگاهش بشینه گوشه چشمام

من دیگه واقعن لبریزم. بسمه. میخام برم روی تراس. چند تا نفس عمیق بکشم. از شاخه های لخت باغ زیتون عکس بگیرم و برگردم لباس ها رو بچینم توی کمد. اما آهنگ بعدی نگهم میداره. باز میشینم و میسپارم خودمو بهش:

هزار ساله که انگار صداتو نشنیدم
هزار ساله که انگار تو رو هرگز ندیدم
آخه هز سالی صد سال گذشته بی تو بر من
نمیدونی چه تلخه کنار تو نبودن
نمیدونم به دیدار امید تازه ای هست
تو آن هستی که بودی . اگر روزی دهد دست

واقعن دیگه بیشتر وقت ندارم. باید جلوشو بگیرم. جلوی ادامه ی این زنجیره ی خاطرات نوجوانی رو. خاموش نمیشه. باطری کنترل تموم شده. تا خودمو می رسونم پای اسپیکر و قطعش می کنم یه مقدار از آهنگ بعدی پیش رفته:

کی میاد ؟ کی میاد ؟
اون عزیز من میاد
کی میاد ؟ کی میاد ؟
اون عزیز من میاد
صدا صداشه . خودشه خودشه
این همون صدای گرم و آشناشه
چجوری بهش بگم . دیگه خیلی دیر شده
صاف و ساده نیست دلم . یه بهونه گیر شده
چجوری بهش بگم دیگه گریه ام نمیاد
دل تو لاک خودشه . دیگه عشقو نمیخواد

بالاخره از بارش خاطره و جادو و تپش های دل  و سرخی گونه ها، رها میشم. می رم توی آشپزخونه زیر کتری رو روشن میکنم و برمی گردم توی اتاق خاب سر کمد لباس. توی این فاصله ذهنم خودبخود بقیه ی این آهنگ آخری رو ادامه داده:

شایدم وقتی رسید . وقتی چشمام اونو دید
مثل روزای گذشته که دلم با غم عشقبازی میکرد
دل دوباره بشه عاشق . مثل اون وقتا که طنازی میکرد
شایدم وقتی رسید . وقتی چشماش منو دید
باز دوباره بشه عاشق . با نگاهش بده دنیا رو به من
پس نگیریم دلو از هم . به من و اون اگه دنیا رو بدن

  • یگانه

با اینکه از ساعت 7/30 صبح توی بانک بودم و تا برسم خونه ساعت شده بود 8/30؛ ولی امروز بالاخره وقت پیدا کردم برای نوشتن... توی یک هفته ده روزی که مرتب کار بود و گرفتاری. این قدر همینطور پشت سر هم کار پیش اومد که آخرش نرسیدم انگشت های دست راستمو لاک بزنم! بلکه مجبور شدم لاک ناخن های دست چپو که زودتر زده بودم و منتظر بودم که خشک بشه تا دست راستمو لاک بزنم و بعدش هی کار پیش اومد؛ پاک کنم.(چه جمله ی طولانی ای!) چون که خراب شده بود دیگه بعد از یک هفته.

همه چی با اومدن برادرم از تهران و بعدش دایی و پسرخالم و وقتی که باید میزاشتم برای بیرون بردنشون و بعد ناهار درست کردن و گپ زدن طولانی و عادت من به اینکه دوست دارم وقتی کسی به خونم میاد روال عادی و یکنواخت زندگیمو تغییر بدم و با تمام وقتم و با تمام وجودم ازش پذیرایی کنم، شروع شد. (این جمله های طولانی اخیرن از کجا اومدن توی ادبیاتم؟ دوسشون ندارم!) 

بعدش یکهو و بدون برنامه و به سبک خودم که دوس دارم خودمو غافلگیر کنم و کاری رو انجام بدم که از قبل تصمیم نگرفتم براش، یک سفر 2 روزه داشتم که به جز خستگی و اثار خالی کردن کوله که توی پذیرایی و پای مبل هاست(به جای اینکه مثل همیشه توی اتاق خاب باشه!) 2 تا کار مهم داشتم که هر دو انجام شدند. بعدش توی اینرسی خستگی در کردن و سر زدن به نت به جای این یکی دو روز و این همه دور شدن از دفتر خاطرات روزانه.

22 اسفند روز خوبیه. بوی باد و بوی عید خوشاینده. دیدن مردم. امشب میخام 2 ساعت راه برم و آدم ها رو نگاه کنم. در آستانه ی تعییر و تحول بزرگی که ازش گریزان نیستم. نمیگم که زندگیمو تعطیل کردم... یا اینکه دیگه هرگز لبخند نزدم و روز خوشی نداشتم... این چنین نبوده واقعن.

اما نمی تونم غمگین هم نشم. گاهی. وقتی که یادم میفته. بهار 79. اول فروردینش. چند لحظه بعد از تحویل سال. از اون سال هایی که تحویلش، ظهره. با فال حافظی که صادقانه می گفت: دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد/ یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد...

یادم میاد از یک لحظه، کسری از یک ثانیه که قلبم، قلب همه مون شکفت. منبسط شد از امید. اسمش روی در ورودی بخش مراقبت های ویژه ی مغز نبود. و چقدر سریع، وقوع اون اتفاقی که اجماع عجیبی کردیم به انکارش، علنی شد... نمیخام دوباره به یاد بیارم چشم ها و نگاه های تک تک اعضای خانواده ام را. نه. فکر نمی کنم به مادرم که چادر آورده بود جلوی صورتش و برادرم که مشت کوبید به دیوار و کوچکترها که صدای گریه شان بلند بود و پدرم که فقط گوشه ی دو چشمش تر شد... فکر می کنم فقط به اینکه اون موقع خیلی کوچک بودم. قلبم چطور توانست طاقت بیاورد؟ و نمیرد و هزار تکه نشود.

  • یگانه
گاهی خوابت را می‌بینم
بی‌ صدا
بی‌ تصویر
مثلِ ماهی در آب‌های تاریک
که لب می‌زند و...
معلوم نیست
حباب‌ها کلمه‌اند
یا بوسه‌هایی از دلتنگی..

-توماس ترنسترومر
  • یگانه

حسرت روزھای رفته را نخواهم خورد ...
جز یک شب تابستان ... !
که حسابش از همه جداست !

ناظم حکمت 

پ.ن: یادم میاد خب.

  • یگانه

راه گریزی نبود
عشق آمد و جانِ مرا
در خود گرفت و خلاص!
من در تو
همچون جزیره‌ای خواهم زیست...

-شیرکو بیکَس

  • یگانه

بادبادک هوا کن...

شکلات کاکائویی بخور...

جوراب هایت را بشور...

یک فنجان چای تازه دم بنوش...

25 صفحه رمان بخان...

یک انتگرال ساده بگیر...

پفک بخور...

یک پیام زیبا را به تمام دفتر تلفن گوشیت بفرست...

در آیینه به خودت خیره شو...

از 4 زاویه لبخندت را تماشا کن...

موهایت را 60 دفعه پشت سر هم برس بکش...

انگشت هایت را دولا کن و اصطلاحن بشکن...

آلبوم هایت را ورق بزن...

یادداشتهای قدیمیت را مرور کن...

15 دقیقه دراز بکش...

کشوها را مرتب کن...

یک خودکار رنگی بخر...

روی کاغذ خط خطی کن...

شیرموز بخور...

لباس هایت را جلوی آیینه بپوش و عوض کن...

به آخرین کادوهایی که گرفتی فکر کن...

یک لیست بنویس از آرزوهات...

یک موجود زنده داشته باش، حتا شده گیاه...

راهی را برای اولین بار قدم بزن...

جلوی ویترین کتابفروشی بایست...

در پارک بنشین و به آدم ها نگاه کن...

در پارک بنشین و به گربه ها نگاه کن...

برای خودت لباس زیر بخر...

سیبی با پوست گاز بزن...

آدامس بادکنکی خور...

برای خودت دفترچه یادداشت بخر...

پ.ن: من خودم این کارها را می کنم.

   

  • یگانه

بد فکری هم نیست... چی میشد انسان نباشیم... یک توپ بسکتبال باشیم... دستگیره ی در... بطری آب معدنی... یا مثلن برچسب کفشدوزک گوشه ی موبایل سمیرا... یا جلد  کتاب تهوع سارتر... یا عروسک موزیکال چسبیده روی آیینه...

هیچکدوم از این ها نیستیم و نمی تونیم باشیم... ولی اگه قدرت انتخاب داشتیم چی؟ خوب بود که موجودیت خودمون در این جهان رو در قالب و ماهیت یک دستگیره ی در بگذرونیم؟ یا هیجان انگیزتر: توپ بسکتبال؟ اونوقت نه دردی بود... نه درکی... نه دنیایی... نه پیامبری... نه آخرتی... نه تمنایی... نه آرزویی... نه در طلب تعین بخشیدن به ماهیت نامتعین انسانیمون که در هر لحظه و در هر فرد، منحصر در نوع خاصی ست... 

اما حالا فرق می کنه... اوهوم درد می کشیم... دنیا رو کشف می کنیم و از کوچیکی خودمون احساس حقارت می کنیم... آدما رو می شناسییم و از رستگاری بشر نا امید می شیم...

ولی یک توپ بسکتبال هیچوقت لذت یک لبخند زیبا، یک دوست خوب، پشیمونی بعد از دعوا، نمره ی خوب گرفتن، روز آخر امتحانا، دست دادن با اونی که برات مهمه، بستنی قیفی، سیب زمینی سرخ شده، شعر خوندن، رقصیدن، کادو گرفتن، جواب گرفتن یک پیام خصوصی توی ایمیل... رو درک نمی کنه. 

من که حاضر نیستم همه شو به پای هم از دست بدهم. همه شو به پای هم تحمل می کنم.

  • یگانه

حرف که می‌زنی
من از هراس طوفان
زل می‌زنم به میز
به زیرسیگاری
به خودکار...
تا باد مرا نبرد به آسمان.
لبخند که می‌زنی
من
ـ عین هالوها ـ
زل می‌زنم به دست‌هات
به ساعت مچی طلایی‌ات
به آستین پیراهن ا‌ت
تا فرو نروم در زمین.
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفته‌ای در کلمه‌ای انگار
در عین
در شین
درقاف
در نقطه‌ها.

- مصطفی مستور

  • یگانه