انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

برای من صبح روز 31 فروردین با 30 فروردین هیچ فرقی نداره. در هر دو روز، ساعت 6/30 دقیقه که ساعتم آلارم دومشو به صدا در میاره، اتاقم به یک اندازه روشنه و از پنجره ی کوچک پایین تخت به مقدار برابر، نور وارد اتاق میشه. همین طور بقیه روزها. نهایت تفاوتش مثلن توی وسط های زمستون بود و شاید اوایل تابستون باشه. اما این روزها همه شبیه به همند. با صبح هایی یکسان. ناهارهایی در تنهایی. و شب هایی بیش از اندازه خسته. با وجود این همه دویدن. 

انگار همه ی چیزهای اطرافم عکس هستند. تحرکشون تاثیری نداره در احساسم. عکس یک درخت نمی تونه به اندازه ی یک درخت واقعی اثرگذار باشه. احساس می کنم دارم تصویر آدم ها رو میبینم. به عنوان مثال تماشای عکسی که در آن یک نفر خشمگین است چه احساسی به من می دهد؟ یا عکسی که یک نفر در آن خوشحال است ... احساس می کنم تمام لبخندهایشان رو به دوربین است. احساس می کنم تمام این زندگی ها قبلن زیسته شده اند.

امروز، روز غمگین شدن من نیست. برعکس. خوشحال باید باشم. اتفاق خوبی افتاد. اما من حتا پشت تلفن ذوق زده نشدم. از هیجان صدایم نلرزید. انگار کارگردان قبلن اعلام کرده بود این صحنه این اتفاق می افتد. کاملن انتظارش را داشتم. یک صدای ضبط شده بود انگار. یک واکنش عاری از احساس. یا لااقل عاری از احساسی فوق العاده.

می دانم این تصور؛ از کی آمده. از آن شب بود. که توی کویر می رفتیم. سرم را بیرون آورده بودم و مثل تمام دخترهای عقده ای ایرانی، از خلوت بیابان استفاده کرده بودم و موهامو سپرده بودم به باد... سرم بالا بود. رو به آسمان. بیشترین ستاره هایی که میشد در آسمان دید. قبلن ها در هیچ کجای ایران ندیده بودم. از همان دست آسمانی که شریعتی با آن، 300 صفحه کویر خلق کرده بود، و من نگاهش می کردم و اصرار داشتم که بشکفم از آن و باز، باز، باز، در این میانه، موسیقی ِ پخش شده از ضبط ماشین بود که روحم را لمس می کرد.(این اصطلاح مارینا بود برای تار نونازی ابوالفضل: it touches my soul) همان موسیقی تکراری که کلماتش و ریتمش را ثانیه به ثانیه حفظ بودم. همان جا بود که این به خود آگاهی ام کشیده شد. آسمان با تمام تفسیرهای بطلمیوسی و گالیله ایش، برای من یک تصویر دو بعدی بود، بی صدا، بی طعم، بی بو، بی لامسه. و برای آن لحظه ی من هیچ فرقی نمی کرد که یک کاسه ی مسی واژگون باشد بر سر ِ زمین که سوراخ سوراخ شده از قدمت و از آن روزنه هایش، نورِ بی نهایت آن طرفش دیده شود، یا فضای بیکرانه ای که به سان نقطه ای در آن گمیم؛ با تمام زندگی های زیسته مان.

بعد این احساس رشد کرد. مثل آبی که سر می رود. بیرون ریخت. تمام روزهایم را آغشت. 

هم اکنون در میان یک عکس بزرگ می زیم. در این عکس روز 30 فروردین با 31 هیچ تفاوتی ندارد.

پ.ن: صبح داشتم چای دم می کردم که خودبخود این شعرعلیرضا قربانی توی ذهنم تکرار شد: "وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید" نمی دونم شاعرش کیه. می تونم البته الان سرچ کنم ولی ترجیح میدم الان که دارم نظرمو میگم مجهول باشه برام. این بیت اینقدر ترکیب بدیع و مفهوم نابی داره، که واقعن انگار امروز داشتم میدیدمش! داشتم دست خلقت رو میدیدم که داره گریبان عدم رو پاره می کنه... چیزی که اومد توی ذهنم این بود که چطور میشه، از خلاقیت زاهای مصنوعی استفاده نکرد و به چنین تصویری دست یافت. بی نهایت زیبا و متفاوت. به قول ادبیاتی ها: بدیع. البته بیشتر تحت تاثیر دیوید سداریس بودم، که خلاقیت های خودشو با مواد خلاقیت زا(که دسته ای کتفاوت از مخدرها هستند) توصیف کرده بود. آدم احساس نا امیدی می کنه. وقتی میفهمه بالا و پایین شدن این هورمون ها در درکش از جهان و ایدئولوژیش هم موثرند. اگر هم شاعرش تونسته باشه با عقل سلیمش این تصویر و خلق کنه، می فهمیم که سطح آندروفین خونش در حد برتر از ایدئال بوده. متاسفانه از نظر من تمام این زندگی این قدر مادیّه. به عنوان مثال این احساس دوبعدی بینی ِ من توی همین هفته یا نهایتن هفته ِ آینده عوض میشه. چون ورزش می کنم و محاله که ورزش روی این هورمون ها و تغییر دیدگاهام اثر نزاره.

  • یگانه

این بود اون دیالوگ ِ تکان دهنده و ترسناک:

احساس می کنم تمام احساساتی رو که میشه تجربه کرد، تجربه کردم. از این به بعدش، یه کپی ِ ضعیف شده از احساسات ِ قبلیه.

این که کپی باشه خودش خیلی بده. اونم در بهترین حالت، اگه کپی برابر ِ اصل باشه. در مورد ِ کپی ضعیف شده دیگه اصلن حرفی ندارم.

پ.ن: (امیدوارم بتونم هضمش کنم و تسلیمش نشم، چون به هرحال پاسخ سامانتا، برام قانع کننده نبود. هرچی نباشه اون آدم ها رو نفهمیده. در بهترین حالت مشابهِ یک احساس انسانی رو تجربه کرده.)

پ.ن 2: میخام برم بانک. پیاده. یک کمی هم می دوم. به موازات ِ تمرین های باشگاه. (رسمن دیگه کلاس نیست، باشگاهه) البته نه صرفن برای ورزشی موثر. برای فکر کردن. اندیشه هام در باد، بر باد! ایهام خوبیه. یک کپی ضعیف شده از اولین باری که دویدم! چند سالگی بوده اصلن!

  • یگانه

فکر می کنم به خاطر فیلم her باشه. نمی تونم در احساس هام، مکث کنم. نمی تونم توقف کنم. مرتب از یک احساس و یک فکر به جای دیگه و چیز دیگه در نوسانم. فک کنم میخام قبل از اینکه اون دیالوگ تکان دهنده ی توش، در وجودم تثبیت بشه، هی از پرداختن بهش طفره برم و عمیق نشم راجع بهش. خیلی خوب بود این فیلم. زیرنویسش هم به جز یک بار که اصطلاح آشپزی رو، به کنایه زدن ترجمه کرده بود عالی بود. برای بار اول دیدن، زیرنویس خیلی مهمه. استناد می کنم به شخصییت "امی" توی همین فیلم که یه جایی گفت: در یک زمان واحد،بهتره که بیشتر از یک تصمیم مهم نگیرم برای زندگیم. { که البته به جای "در یک زمان واحد" زیرنویس داده بود "هر بار" که معنی دقیقی نداره در این مورد. این دیالوگ امی با تئودور مال وقتیه که تازه از شوهرش طلاق گرفته و از کارش هم ناراضیه و دوست داره ترکش کنه اما ترجیح می ده که چون یک تصمیم مهم گرفته دیگه نگیره.} و با همین منطق -که به نظرم خیلی کارامده و بحثی ندارم بر سر مفیدیش!- اشاره می کنم که موقع فیلم دیدن (اونم فیلم ِ خوب) بهتره که ذهن به یه کار مشغول باشه. یا دیدن خود فیلم و تحلیل محتوا و لذت بردن از اون، و یا تمرین زبان و تقویت لیسنینگ. که البته ممکنه ناخودآگاه گاهی به هم بیامیزند. ولی normally دوس ندارم توی یک موقعیت خاص فیلم، درگیر فهم یک لغت یا اصطلاح بشم و شکاف بیفته توی ریتم ِ روایتش. (معنی این لغت توی فارسی چیه؟ normally. به طور نرمال؟ عمومن؟ در حالت عادی؟ نمی دونم واقعن.) 

صحنه ی اول فیلم که چند ثانیه مکث داشت روی چهره ی "تئودور"، احساس کردم چند ثانیه نتونستم پلک بزنم. جریان چیه؟ آره. گریم خیلی خوب بود. توی سال های خیلی آینده هم سبیل می تونه، جذابیتی برای چهره ی بعضیا باشه. در مورد عینک هم کاملن میشه انتظار داشت که در تکامل خودش، به شیشه های بزرگ ختم بشه که چشم ها هر چه بیشتر باهاش راحتند در مواجهه با عینک های کوچکتر که برای تغییر زاویه دید، نیازمند چرخش بیشتری است. البته انقباضی که توی صورتش بود و داشت حالت تفکر اونو نشون می داد هم عالی بود. آره. همه چی عالی بود. شروع خیلی خوب. ولی فقط این نبود. مطمئنم.

چند دقیقه ای از فیلم گذشت. توی یکی از فرم های لبخنداش بود که از پشت اون سبیل و اون عینک ِ تئودور تونستم "خوآکین فونیکس" رو ببینم. یا بهتره بگم، به خاطر بیارم. بازیگر فیلم quils. قبلش هم walk the line، که بعد از ون بهش میگفتیم: Gia. یادم اومد و شناختمش. فکر کنم آخرین فیلمی که از دیدم همون 9 سال پیش بود. دیدن دوبارش منو توی همون حال و هوای آخرین بار که دیدمش قرارم داد. یه چیزی بود توش. نمی دونم چطوری توضیح بدم. آهان. مثل یک عطر که می تونه حس یک خاطه یا حتا احساس قدیمی رو که جایی یا باکسی یا چیزی داشتی، توی وجودت زنده کنه. خیلی جالب بود. من -ذهن خودآگاهم- اونو نشناخته بود. اما ضمیر ناخودآگاهم شناخته بودش و یادش اومده بود و داشت پیغام یادآوری مخابره می کرد و داشتم یه احساس قدیمی رو بدون دلیل به یاد می آوردم. دهنم شور بود. به یاد اون روزای شور. اون روزهای آب ِ دریایی. بعضی وقتا فکر می کنم اینقدر خاطره دارم که گویی هزار سال زیسته ام. (این جمله مال خودم نیست. یه جایی خوندم.)

درگیر بودم با این احساس که تئو اون دیالوگ رو گفت. در 1/3 اول فیلم. بیشتر از این امروز فایده ای ندارم. نمیخام تکرارش کنم و به یادش بیارم. 

بدیش یا شایدم خوبیش این بود که درگیر حادثه شد. یه اتفاقی که باید توی فیلم ها بیفته و بتونه تمومش کنه. وگرنه روایت خطی از زندگی، به هر کیفیتی میتونه خیلی زیاد ادامه پیدا کنه. اونقدر که به مرگ منتهی بشه. البته من منتقد فیلم نیستم. خوب بود. مهم نبود توش چه اتفاقی بیفته. لحظه به لحظش خوب بود.

  • یگانه

باشد. باشد.

می گویم بروند تمام این ابرهای آشوب

از راهروهای انتظار و سیگار

دربدر به دنبال پریز برق و شارژر کتابی

برای نیم ساعت دیدار.

می گویم به نظم بایستند جملات دشوار:

- حال شما خوب است؟

- خوبیم. خوب می گذرد. 

- بله. نه.

- که این طور.

- یک فنجان چای بیار!

- کمی بیشتر بمان.

- باشد. خدانگهدار.

می گویم اخم نکن!

خیره نشو به آن دیوار...

می گویم نلرزد دلم که نلرزد لب هایم

می زنم پشت دستت: اندازه نگه دار.

می گویم زودتر عمل کن دارو،

                                    مخدر،

                                             مشروب...

از خم و پیچ این همه آگاهی: فرار!

پ.ن: اصلاحاتی به ذهنم میرسه... ولی همینطوری بکر با غلط هاش، و با خلقت اولیه اش بماند. تا یادم باشد کی متولد شد. و کجا دقیقن.

  • یگانه

نگاه می کنم

شادی.

می شناسمت؟

لبخندت آشنا نیست

آشنا نیستی

با تو عهدی نداشتم

تو را تجربه نکردم

مرا نباختی

هم را نیافتیم

دوست هم نبودیم

  • یگانه

واقعن این درسته که دو هفته بدون هیچ کنترلی به تمام شیرینی ها و شکلات ها دستبرد بزنی و بدون هیچ ممانعتی از بادام هندی و پسته و فندق متمع کنی خودتو و هی شام و ناهارهای چرب و خوشمزه بخوری و بعد برگردی و خشکت بزنه روی وزنه؟ و مجبور بشی این طوری خسته بشی از ورزش؟ نفس بریده؟ واقعن درسته؟ آیا این حال امروزت یادت می مونه؟ ایا از دیدن نیمرخ خودت توی آیینه اینقدر غافلگیر شدی که برای عید سال دیگه از حالا برنامه داشته باشی؟

ذهنم می گه آره. ولی مشکل اینجاست که الان همه ی شیرینی ها و آجیل و شکلات ها رو از جلوی چشمم دور کردم. وگرنه چطور میشه چشم ببینه و دل نخاد؟

  • یگانه

صبح روز شنبه از خاب بیدار میشم و تصمیم میگیرم که این هفته هر طور شده کارهای علمیمو جلو ببرم. خوبه که صبح زود بیدار شدم: 7. دوش می گیرم و لباس شاد می پوشم و موهامو شونه می کشم و جمع می کنم و میشینم پای لپتاپم. روشنش می کنم و تا یه ایمیل و فیسبوک و وبلاگم بالا میاد، میرم یه صبحانه ای بزنم. همین که پامو میزارم توی آشپزخونه می بینم کلی ظرف کثیف هست. خریدهای دیشب، نامرتب روی میز قرار دارند. کف اشپزخونه کثیفه و جاظرفی پر از ظرف. در یخچالو باز می کنم. جا نیست برای میوه و کاهو و پنیر و شیر. میرم قهوه جوشو از توی سینک برمیدارم. دیشب هم توش قهوه بوده، الان هم قراره توش قهوه باشه. یک استدلال منطقی: نیازی به شستن نداره. دو قاشق قهوه میریزم و یک فنجون آب سرد. میزارم روی گاز. در یخچالو باز می کنم. جعبه شکلات و شیشه ی مربا و ظرف سبزی و سیب و کیوی را میزارم بیرون و از نو می چینم. این وسطها یکهو آژیر هشدار دهنده ی زیاد بازماندن در یخچال به صدا در میاد و ول نمی کنه. نشنیده می گیرم. برای کلم و هویج و کاهو جایی پیدا نمی شه. بیشتر با رب و کشک و زرشک و قوطی های سس کلنجار میرم. فایده ای نداره. تازه دیس شیرینی هم در موقعیت خیلی حساسی قرار گرفته. می برمشان می گذارم بیرون. سلفون روی شیرینی رو عوض می کنم. خب. قهوه موفق شد سر بره و اجاق گازو کثیف تر کنه. خیلی سریع روی کابینتو دستمال میکشم و ظرفها رو میزارم توی ظرفشویی. قهوه جوشو برمیدارم. گازو با چند تا دستمال تمیز می کنم. توی همون قهوه جوش دوباره قهوه میریزم و میزارم روی گاز. جاظرفی رو خالی می کنم.: لیوان ها قفسه ی بالا سمت چپ. بشقاب ها پایین سمت چپ. قابلمه ها سمت راست پایین. قاشق ها کشوی اول. در آخرین لحظه شعله ی زیر قهوه رو خاموش می کنم. می شینم پشت میز و توی فنجان قرمز آلتونسا قهوه می نوشم. به این فکر می کنم که چقدر آدم ها شبیه هم هستند. به اینکه اصلن تفاوت هاشان مهم نیست. خودخاه به یک اندازه. منفعت طلب به یک نحو. چقدر احساس خوبی دارم که اسیر انسان ها نمیشوم. چقدر سخت بوده رسیدن به این درجه. چقدر گریه کردم و زجر کشیدم و خاستم و شدم و آخرش حالا. حداقل در این یک مورد بی نوسانم. چقدر خوبه بی نوسانی. چقدر خوبه سکون. چقدر سرم گیج رفت از اینهمه تاب خوردن بین آدم هایی که مرا میخاستند و آدم هایی که من میخاستمشان. چقدر راحت ترم با آدم ها. چقدر بیشتر می پذیرمشان. چقدر قابل درک تره برام خودخاهی شون. تنازعشون برای بقا. چقدر مضحک اند چاپلوسان. چقدر بی معناست عشق، خاستن. وقتی همه به هم شبیه اند. حالا هی این ذهن سرکش مرور کندکه :

هیچکس به من

هیچکس به تو

هیچکس به هیچکس شبیه نیست.

خیلی هم انگار غیب گفته شاعرش. دو تا انسان همونقدر شبیه همند که دو تا گوزن یا سنجاب یا حتا دو تا درخت صنوبر. البته لیست تفاوت های جزئی، تا بی نهایت ادامه داره. ولی دو تا درخت صنوبر اگه 17345 تا تفاوت داشته باشند، باز هم صرف ِ درخت بودن و صنوبر بودنشون، باعث شباهت ِ هویت سازی میشه بینشون. همین طور آدم ها. گیرم که خود خاهی من با تو فرق داره. که حتمن هم همینطوره. ولی خودخاهی هست دیگه؟ باشه بابا. شما بگو خودخاهی ِ متعالی. اگه برات فرق می کنه اسمشو عوض کن. اگه بهت ژستِ دیگر خاهی میده قبول. 

ناگهان میبینم فنجان قهوه خالی شده. ساعت 12 ظهر است و به جای این بگو مگو های ذهنی که همیشه هم توش، مخاطب فرضی برندست!!!! فکری کنم برای ناهار. بقیه کارها برای بعد. برنامه های علمی پیشکش.

  • یگانه

ساعت چنده؟ چند شنبه ست امروز؟ چهاردهمه یا پانزدهم؟

از روز 3 فروردین تا حالا زمان هی جلو عقب میره... هی کش میاد... هی گم می شم... جا می مونم... جلو میفتم... بعد با تکان ماشین یا سینی چای که جلوم گرفته میشه یا گریه ی بچه ای به خودم میام...

یکی از همین روزها سیزدهم بود... یعنی آخرین روز عید... نه البته آخرین روز سال ِ نو... ولی میشه گفت آخرین روزی که سال، نو محسوب میشه... بعدش دیگه کهنه ست... عادی و پیش پا افتاده... با خیال راحت می تونی توی دفترچه ت، یا توی فیش بانکی یا توی بلیت قطارت بنویسی: 93/01/14 و شروع کنی. بعد دیگه نه خبری از آجیل و شیرینی هست نه از روبوسی های پر از ادکلن و ژست و واقعیت. بعدش عین ِ ادامه ی روزات که پارسال از 27م یا 28م قطعش کرده بودی ادامه پیدا می کنه.

بعد اگه توی شکلات خوری روی میز همون شکلاتای عیدو پیدا کنی یا اگه کسی شیرینی های خونگی عید رو بزاره کنار چایی، یا اگه کوشه کناری از تخمه و آجیل عید چیزی مونده باشه، یادت میاد که آهان! عید بود و دید و بازدید. ولی خب همه ی اینا که چی؟ عید برام با همون غم هرساله شروع میشه. بعد سکوت می کنم و آدما رو نگاه می کنم. میزارم منو ببوسن. جوابشونو می دم: نه، درسم تموم شده. چرا، فعلن نه. نه، میخام خودم بچگیامو بکنم. چرا، امسال حتمن. چرا، میایم حتمن. نه، بیکارم. چرا، دوست دارم اتفاقن.

و جان می کنم که ماهی ها زنده بمونند و تا نمردند آزادشان کنیم... و سبزه سبز بماند 14 روز. و هی ناگهان پرت شوم از خاطراتم بیررون.

بله. خودم بودم. اینجانب در روستای چلچله بود یا چهچهه؟ که می دویدم و هی کنترل می شدم و آسمانش این رنگ نبود... یا بود اصلن. من به رنگ دیگری می دیدمش و فکر کن که چه اهمیتی داشت  که با جین جدیدم روی گل و برف زمین بخورم... می خندم و بر می گردم عکس ها را نگاه می کنم. در هیچ عکسی، خوب نیفتاده است. روحم را می گویم.

  • یگانه