فردا... بدون پیشفرض
شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۲۳ ب.ظ
نمیخام تصمیم بگیرم. نمیخام پیشفرض بگذارم. نمیخام رفتارم، و از آن بدتر احساسم را از پیش تعیین کنم. به خودم اعتماد دارم. خالی. ساکن. بدون هیچ خط قرمزی. اعتماد دارم. مجموعه ی آن چه که بودم و هستم و مجموعه ی آن چه که می خاهم بشوم؛ به خودی خود آنقدر قوی و کافی هست که همه چیز را خوب پیش ببرد.
غمگین می شوم. رنج می کشم. قلبم تیر می کشد. یا معده ام رفلاکس می کند. بسیار بر خودم مسلطم اما. تصمیمی برایش نگرفته ام. فقط به خودم ایمان دارم.
نه کینه ای در من باقی می ماند، نه خاطره ای حتا. فراموش کرده ام روز و شب های بی قراری را.
اکنون به آسمانی نگاه می کنم که هیچوقت اینقدر به من نزدیک نبوده. اکنون لبخند می زنم.
فردا روزی است که ربطی به تمایل من ندارد... شروع خاهد شد.