مرخصی تحمیلی
با وجود عذاب وجدان هایی که همیشه به خاطر خابیدن زیاد دارم، سال هاست که این یک روز در ماهو به خودم استراحت میدم. تا ظهر و اگه ناهار با من نباشه، حتا تا شب از تخت نمیام بیرون. بدون عذاب وجدان غلت می زنم. بعضی ساعت ها پاهامو میندازم روی هم و کتاب می خونم و چای داغ می خورم. بعد اگه دیدم داره بهم فشار میاد و چشام خسته شده یک مسکن می خورم و خودمو می سپارم بهش... بعد ذره ذره در آرامش و رخوت مصنوعی اما واقعی و موثرش فرو میرم...
فرو میرم... و خابم میبره.
این بود انشای امروز!
به اضافه ی یک مهمونی همیشگی فامیلی معمولی که مجبور شدم بخاطرش دوزمو 2 برابر کنم.
پ. ن. : البته واقعیت به شادی و آرامی ای که در اینجا نوشتم نبوده و نیست... در اینجا عمدا اشاره ای به غلت زدن ها، اشک ریختن ها، مچاله شدن ها، در انتظار تاثیر مسکن نکردم. همین طور به تهوعی که در تک تک لحظه های مرخصی به ظاهر شادم حضور نامطبوعی دارد. نیز به سرگیجه و ضعف. حاضرم این مرخصی بدون حقوق را با دشوارترین کارها که در حال انجام آن این علایم نباشد، عوض کنم، آن هم بدون حقوق.