نه گله، نه شکایت
از گله ها و شکایت ها، نه گله ای دارم نه شکایتی. ساعت ها به سفیدی این صفحه خیره شده ام. در سکوتی که با صدای کولر، نوازش می شود پشت میزم نشسته ام و سعی می کنم متمرکز باشم. سعی می کنم بیشتر و بهتر به اِلِمان های خوشبختی ام بیندیشم. سعی می کنم به لاک پشتم فکر کنم و به رنگ لاک ناخنم که باید تجدید شود و به صدای ماشین لباسشویی که بوق بزند و بروم لباس ها را خالی کنم. سعی می کنم لبریز بشوم از عطش کتاب هایی که هنوز نخانده ام، راه هایی که هنوز نرفته ام، کوه هایی که هنوز ندیده ام. چه رویاها که منتظر من هستند. چه آوازها که باید بخانم، چه خنده ها که هنوز متولد نشده اند. می نشینم روی کاغذ برای شش ماهه ی دوم سال جاری برنامه می نویسم. تا جایی که می توانم در لابلای خطوط خاکستری رنگ، کتاب می گنجانم. تا جایی که می توانم شلوغش می کنم. زبان و درس و تدریس و کتابخانه و ... ماشین لباسشویی. بالاخره صدایش در آمد. بلند شوم بروم خالی اش کنم. یادم باشد وقتی برگشتم دستمالی بیاورم برای گردگیری. روی میز کامپیوترم لکه ی قطره های سفیدی نقش بسته.