مهر
سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۲، ۱۰:۵۹ ق.ظ
صبح ها رو با عطسه شروع می کنم. گاهی سه چهار تا. گاهی هم بیشتر. گلوم می سوزه. کلن شبیه سرماخورده ها می شم. صدام تودماغی میشه. از چشام مرتب اشک میاد. خاب آلوده ام بیشتر وقتا. دوس دارم این حالمو. همه ی این علائم نشونه ی اومدن پاییزه. سرما نمی خورم. آلرژیه که سال هاست همراهمه. و اتفاقن دوسش دارم. پاییزا حالم خوبه. همیشه همین طور بوده. آروم ترین و خوش ترین روزای عمرم. هوا اینقدر خوبه که بعیده هیچ چیزی بتونه حالمو بد کنه. سرمای مطبوع و ملایم، نه مثل هوای بی جنبه ی اردیبهشت که تب بی حاصل عشق بندازه توی دل ها. سرمایی که با خودش و در خودش آگاهی داره. آگاهی ِ نزدیک شدن به فصلِ سرما.
- ۹۲/۰۷/۰۹
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانیست.
ورجز،اینش جامه ای باید .
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .
گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .
باغبان و رهگذران نیست .
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،
ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .
پادشاه فصلها ، پائیز .