چند شاخه گل برای الجرنون
از لابلای شلوغی و نامرتبی اتاق خاب _ که همیشه فکر می کردم از من بعیده! و طی این یک دو روز که از لابلای لباس ها و کتاب ها و عینک و گیره مو و سشوار و لیوان های آب هرشب بالای سرم و کیف ها و دمپایی و جوراب ها و بقیه چیزا، به راحتی جای پایی برای رد شدن باز می کردم نتیجه گرفتم که خیلی هم از من بعید نیست!_ و درست نکردن ناهار ظهر و چک نکردن ایمیل ها و حتا کنسل کردن وقت دندانپزشکی، سفر 3 ساعته ای تا بالای "دخمه" بهم پیشنهاد شد و مثل همیشه این من نبودم که قبول کردم... کس دیگری در من بود.
زمین های گلی به خاطر این دو روز بارون و آفتاب گرم بالای سر این همه باد خنک. مطبوع بود. روی تخته سنگ ها نشستیم. سردم بود. ولی انگار نبود. چون بهش فکر نمی کردم. حرف می زدیم. بیشتر از مادر پدرهامون. بیشترتر از مادرامون. به نوبت. یکی یکی. تعریف می کردیم. همین فقط. بحثی نبود. چالشی نبود. جنجالی نبود. سوالی نبود.
از دور زوجی رو دیدیم که تلاش می کردند از دخمه کوچیکه بالا برن. (2 تا دخمه کنار هم هست اون جا. قبرستون که نمیشه گفت. محل رها کردن اجساد زرتشتیان. حالا کوچیکه و بزرگه مال زن ها و مردهاشونه یا فقیرها و غنی هاشون نمی دونم.) دیدنشون مخصوصن از /بالا/ از /فاصله ی دور/ منو یاد وقت هایی انداخت که خودمونو الجرنون می کردیم.
چه رازهایی هست در این دنیا. راز به تعبیر مارسل. مثل عشق. مثل بوسه.
- ۹۲/۰۹/۰۳