گرگ درون
در آخرین لحظه های هوشیاری دیشب به قید و بندهایم فکر می کردم. گرچه بیشترشان انتخابی است و تحمیلی نیست اما اگر بخاهم مته به خشخش بگذارم و گیر بدهم که خب! منشأ این انتخابم چه بوده، به زعم همان فیلسوفان (که شروعشان با اپیکور بوده) اختیاری در کار نیست و ما همه مجبوریم و من هم مستثنی نیستم.
خابم که برد هنوز درگیر همین مسئله بودم به گمانم. تا صبح داشتم به "تایلر داردن"ِ درونم فکر می کردم. تصورات و انتظارات مختلفی که داشتم. بیشتر ماجراجویی هایم از نوع مسافرت بود و خندیدن. خندیدنِ هیستوریک. خندیدنِ چت شدنی. خندیدن به همه کس و همه چیز. سفرها هم بیشتر دریا بود تا جنگل. خاب های طولانی. رقصیدن و کتاب های خیلی سخت خاندن و درگیر شدن با استدلال های فلسفی. بعد قانع شدن و از خوشی پشتک زدن!
به جای باشگاه مشت زنی، باشگاه خنده راه مینداختم. همه مجبور بودن بخندن. بعد کم کم عادتشون بشه و فردا و فرداهاش سرکارشون به هم بخندن. وسط دعواهای مهم و بحث ها و استدلال ها و سمینارها و پروژه ها یهو بخندن. به عالم و آدم بخندن.
یک همچین گرگ رامی هست درونم. شخصن با خندیدن بیشتر تخلیه می شم تا گریه کردن.
- ۹۲/۱۰/۲۸