انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

هستی

شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۴۶ ب.ظ

از صبح همه چیز عادی بود. همه ی لحظه هایم را آنقدر عادی سپری کرده بودم که یادم نیاید از خودآگاهی ام. ناگهان زیر نور ویترین آن فروشگاه سر نبش و نفسی که از شالگردنم رد شد و به صورت ابر کوچکی ظاهر شد، انگار درون من، ذهنم ، ناخودآگاهم یا هرچی فلش بک خورد. انگار یک شب زمستانی بود در سال های گذشته. انگار چند سال جوانتر بودم. انگار کلاس 6 -8 مکالمه یا منطق را پیچانده بودم و مابه التفاوتش را تا رسیدن به خانه داشتم قدم می زدم... یا نه... داشتیم قدم می زدیم. پیچ آشنای بولوار سجاد... که کاملن شبیه پیچ فلسطین به سمت فلکه راهنمایی ست... چند بار سر این پیچ ها، این فلش بک درونم رخ داده... خدا می داند.

از آن سال ها، کلاس های بی خود و استادهای جورواجور و چیززهایی که یاد نگرفتم و کتاب های اضافی ای که خاندم و آرزوهایی که داشتم و برنامه هایی که نریختم و چیزهایی که نشد و آدم هایی که کم شدند... خیلی خاطره و حرف و حسرت هست. اما این بار که با بوت قرمز پاهای خسته ام را در آن خیابان همیشگی به پیش می راندم و از پشت شالگردن سفیدم ، نفس می کشیدم و با کیف و مانتو و پالتوی متفاوتی، همان بدن همیشگی را مشایعت می کردم؛ دست هایم در دست کسی بود که در هیچ یک از این سال ها و این خیابان ها و آن کلاس ها و کتاب ها و آرزوها و حسرت ها، جایش خالی نبود.

جایت خالی مباد.

  • یگانه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">